Avareh Marg Copyright © 1390 - 1394 All right reserved

چقدر به من دور نزدیکی!

فقط چند ساعت نفس هایم با تو از یک سقف به آسمان نمی رود.

فقط چند ساعت دوری؟

تا حالا یک دل سیر تو را نگاه نکردم!

فقط نگاه نکردم؟

مشکی ، قهوه ای ، عسلی ، سبز

                                                      گاهی روشن با دریچه ای باز                                               

        گاهی تیره با دریچه ای بسته

با محافظی سیاه و قوی و سنگین

با خطوطی درهم و پر از واهمه

من دلتنگ دیدن چشمان توام

از فاصله ی خیلی نزدیک

چرا نگاه نمی کنم؟

چرا نگاهم نمی کنی؟

به یادش:

(من اینجا از نوازش نیز چون سیلی ترسانم)

 چشمان زیبایی داشت.مهربانی و معرفتش تا ثریا بود و  در نهایت به قولش عمل نمود و همراه همیشگی شد...  چند وقتی است الوان چشمانش زیر ابروان پر پشت و سیاهش که همیشه در هم است گم شده و با هر حرفی واکنشی تند از او سر می زند.خنده ها و لبخند دل نشینش که نوید آرامش می دهد همچون صید مروارید شده و مهرش در سایه افکارش محو و معرفتش...  روزها بی برکت و تکراری ، توهین امری عادی ، احترام واژه ای نا مفهوم ، همه چیز وظیفه و  هر اشتباهی در انجام وظیفه ، گناهی است کبیره ... مسائل و مشکلات شغلی بر همه چیز و همه کس سایه افکنده و ...

کلاس چهارم ابتدایی درسی در کتاب اجتماعی  بود که اگر تعاون و همکاری نباشد و همه چیز بر عهده مادر خانواده باشد به مرور زمان او فرسوده شده و مریض می شود.من می دانستم در خانه ما شرایط این گونه است و با نگرانی منتظر آن روز بودم.  بیست سال طول کشید تا نگرانیم به واقعیت تبدیل شد و آن روز آمد. فکر نمی کنم در کتاب نگار چنین درسی باشد و نمی دانم من در چند سالگی از پا خواهم افتاد.

خداوندا !   سلامتی ، نشاط  ، آرامش ، امید ، صبر و تحمل ... را به همه و به من بده .

مادرم گفت:

جوانی سن خطرناکی است

و چشمان مرا بست

من جوانیم را به دخترم می دهم

تا به جای خودش

و من

جوانی کند

امیدوارم نگار سیراب احساسات زنانه باشد اما دختر احساسی نباشد...







http://up.ghalebgraph.ir/up/galebgraph/authors/hamidreza/Bahman94/3/10.png


3 / 1 / 1391 2:11 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

C†?êmê§