روزگاری بسیار پیش از این که شعر مهمترین دغدغه روزها و شبهایم بود به تجربه هایی می اندیشیدم که به من در رسیدن به ماهیت شعر کمک کند و این بود که تجربه های مختلف نوشتن را هر روز سیاه مشق می کردم . این شعر یکی از آنهاست که پیوستگی بی انتهایی با من دیگر من دارد .
شاملوی بزرگ می گوید: " من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشتهایی از زندگی نیست بلکه یکسره خود زندگی است "
شاید این شعر هم همین گونه باشد ...
بخوانید و برایم از این تجربه بگویید .
۱- هنوز قاب گرفته انار را آن زن ...
۲- انار حادثه ای سرخ بود روی تنت
انار مثل همیشه نشسته بر دهنت
طلوع می کند از شرق چشمهایت : زن
زنی که شکل گذشته / گذشته از بدنت
و دانه دانه غرورش غبار می گیرد
همان که بسته به دورش ردایی از سخنت
بلوغ آبی او سرخ شد /شرابی شد
درست مثل انار نشسته بر دهنت ...
۳- غروب از لب تو چون انار ترکید و...
که ریخت روی غزل قطره قطره خندیدو...
چقدر توی غزلها قدم زد و رد شد
زنی که : از لب تو - یک انار- که چید و .../
گذاشت روی لبش تا ببوسیش شاید !
به روی صحنه ی چشمت دوباره رقصید و ...
۴- ... و اتفاق سرانجام اتفاق افتاد
دوباره از لب تو / از درخت باغ / افتاد
همان انار که لبهاش سرخ و شیرین بود
رسیده بود / به وقتی که اتفاق افتاد ...
زنی به شکل معما که رد شد از کوچه
- در آن شبی که پر از بالهای زاغ افتاد-
گذشت از بر شیشه / گذشت وقتی که
تلالوی کم مهتاب برچراغ افتاد
و حرف زد و حرف زد و حرف ... ساعتها
و برگهای ترک خورده در اجاق افتاد
۵- نه ! این که حرف کمی نیست : " عاشقم / برگرد "
ببار روی تنم آخرین ترانه ی درد
چقدر رو به نگاهت غزل بمیرانم
ببین انار چه بر شعرهای من آورد ؟!
۶- همیشه حادثه ی سرخ بر تنت باشد ...
C†?êmê§ |