خدایا باور افسردگان را , چون بهاران , زندگانی ده و روح خستگان را هم , خروشی جاودانی ده کویر قلب تنهایان , به مهری آبیاری کن به کوی بی کسان, یک مهربانی , آشنایی را , تو راهی کن هر آن کس را که با هجر عزیزی امتحان کردی به یاد خاطراتش , عاشقانه زندگی کردن , تلافی کن بکوبان با سر انگشتان مهری , کوبه ی در های غربت را بسوزان ریشه های سرد نفرت را حبیبا , سال نو را , سال نور و عاشقی فرما بزرگا , زندگی کردن , نشانم ده و راه و رسم دل دادن , ستاندن , پیش پایم نه به کامم لذت با هم نشستن , مهر ورزیدن عنایت کن فهیم ارزش هر لحظه ام گردان بدانم خنده در آیینه , بس زیباست بفهمم بغض در آدینه , دست ماست بخوانم با قناری ها , خدا اینجاست بجویم من خدایم , چون که حق زیباست عزیزا هفت سین عیدمان را سایه سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی , مرحمت فرما خدایا باور تغییر را این کیمیا درس بهاران راه در اعماق قلوبت یخ زده ؛ گرم و شکوفا کن تو خار هر کدورت را به گلبرگ گذشتی , بی اثر گردان چکاوک را تو یاری کن به آوازی , دل همسایه مان را , شاد گرداند شقایق را که دشت لخت و عریان , شعله پوشاند به خوشبختی , نشان کوچه ی بن بست ما را ده نشان مردم این شهر را , یاد بهار آور خدایا , در طلوع سال نو آغاز راه سبز فردا ها تو قلب هر مسافر را , به نور معرفت آگه به رمز و راز زیبای سفر فرما بفهمان زندگی بی عشق , نا زیباست که قدر لحظه ها در لحظه , نا پیداست
برای دیدن عکس در انذازه واقعی بر روی ان کلیک کنید
†??'§ : آواره مرگ, KiNg Of Behnoosh, بازهم بی کسی رو چاره کردیم,
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
†??'§ : آواره مرگ , بهنوش16 , بازهم بی کسی رو چاره کردیم,
پیش از آنی که با غزل آیی، دفترم شوره زار ماتم بود کنج آیینهام نمیخندید برق سوسوی کوکب بختم تا رسیدی خدا تبسم کرد، با عبور تو کوچه پیدا شد محو شب مانده بودم و مبهوت از خیالی که با تو زیبا شد بین عقل و جنون غزل رویید، شانه در شانه، خستگی خوابید چشمهایت مرا صدا میکرد، روح من سر به زیر میانداخت ماه؛ بین من و تو قسمت شد، عشق از روی سادگی خندید
ماه برکوی دل نمیتابید، خانه ام انتهای عالم بود
بیسحرگاه خنده خیست، باغ بیباغ، قحط شبنم بود
قبل از آنی که بگذری از دل، عطر در انحصار مریم بود
قد کشیدی از عمق احساسم، لرز قلبم چو شانه بم بود
دست عشقت چه قدرتی دارد، کارد آن سوی استخوانم بود
رد شدم آزمون جرات را، درصد عشقبازیام کم بود
جای انگشتهای حوا ماند روی سیبی که دست آدم بود
می خواهم امشب از ماه قول بگیرم که هر وقت دلم برایت تنگ شد
در دایره حضورش تو را به من نشان دهد
می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم
هر وقت دلم هوای تو را کرد
عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند
می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم
که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشکنند
دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد
می خواهم امشب با تمام قلب هایی که احساس مرا می فهمند و می شنوند
پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار م را هم شنیدند
عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....
خیره شدم به اون روزا به خاطرات خوبو بد
غصه نخور دلم آخه از تو خطایی سر نزد
آهای غریب بی وفا ببین چی آوردی سرم
چطور میتونم عشقتو این روزا از یاد ببرم
نگفتی از چی دلخوری دلت بهونه گیر شده
نگفتی با کی دم خوری چشم تو از من سیر شده
شبا خیال عشقی پاک رفیق رویای منه
یه ذره شبیه تو نیست اون همه دنیای منه
غریبه آهای غریبه بی وفایی
دلم پره ازت خدایی
چی دارم از تو جز جدایی
دیگه نمیشناسی منو قلب تو مال مردمه
اینکه میگم عاشقتم برای بار چندمه؟
دوست نداری دعا کنم یه روز به بن بست بخوری
از یکی بدتر از خودت یه روزی رو دست بخوری
راهتو کج کردی برو بی مهری اعلاج توئه
هر کی که مهربونی کرد فکر نکن محتاج توئه
گوشه ی خاطراتتم یادی ازم نکن برو
میری تو از شرم چشام سرتو خم نکن برو
†??'§ : آواره مرگ , بهنوش , بازهم بی کسی رو چاره کردیم,
آئینه دار ام ابیها صبور باش
زینب در این دو روزهی دنیا صبور باش
دنیا اسیر درد و غم بی ملالی است
در این سکوت سرد تماشا صبور باش
بابا که نیست هر چه دلت خواست گریه کن
اما کنار غربت بابا صبور باش
این روزهای غرق محن با برادرت
یا صحبتی ز کوچه مکن یا صبور باش
حرفی نزن ز پهلوی زخمی مادرت
در این غروب عاطفه تنها صبور باش
کار من از طبیب و مداوا گذشته است
انگار رفتنی شده زهرا صبور باش
گاهی دلت بهانهی مادر که می کند
بر سر بگیر چادر من را صبور باش
امروز تازه اول راهست دخترم
فردا که پر کشیدم از اینجا صبور باش
یک روز می روی به بیابان کربلا
بر تل بیقراری و غمها صبور باش
خورشید خون گرفتهی من پیش چشم تو
بر روی نیزه می رود اما صبور باش
بر حنجر بریده بزن بوسه جای من
اما به خاطر دل زهرا صبور باش
این آخرین وصیت مادر به زینب است
تا جان به پای مکتب مولا صبور باش
از کربلا به بعد علم روی دوش توست
روح حماسه! زینب کبری! صبور باش
"یوسف رحیمی"
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار
حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار
انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن
اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار
با تار و پود این شب باید غزل ببافم
وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار
وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد
پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار
شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار
از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس
از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
C†?êmê§ |