نه شکوه ای
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است.
دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است.
انتظار بی مفهوم است.
نه کینه ای ، نه بغضی ، نه فریادی
فقط صدای نم نم باران...
این منم که روی وسعت دل زمین می گریم...
بعضي حرفا رو نميشه گفت
...بايد خورد ولي بعضي حرفا رو نه مي شه گفت !نه ميشه خورد !مي مونه سر دل ...ميشه دل تنگی !ميشه بغض !ميشه سکوت !ميشه همون وقتي که خودتم نميدوني چه مرگته
بد نیست بعضی روزها بی هوا آواره شوم، یعنی برایم خوب است. خودم تر می شوم. خندیدنش مهم نیست، گریه اش هم. ما پنج نفر یودیم. من و خودم و تو و خودت و ما
†??'§ : فرشاد , xlove, ایکس لاو, اواره مرگ , بهنوش, جواد 13, وب سایت رسمی جواد 13, باز هم بی کسی رو چاره کردیم, دهرم نیوز, فرشاد , xlove, ایکس لاو, اواره مرگ , بهنوش, جواد 13, وب سایت رسمی جواد 13, باز هم بی کسی رو چاره کردیم, دهرم نیوز, فرشاد , xlove, ایکس لاو, اواره مرگ , بهنوش, جواد 13, وب سایت رسمی جواد 13, باز هم بی کسی رو چاره کردیم, دهرم نیوز,
باید نوشتن را تمام کنم
باید درِ این دکان را تخته کنم و از کاغذهای سفیدی که روی میز مانده، موشک های کاغذی بسازم و از پنجره ی اتاق، برای گربه ی همسایه پرتاب شان کنم
باید نیمه شبی کابوس وار از مدار خواب هایم بیرون بزنم و از کشوی بالایی یخچال، شناسنامه ام را بردارم و صفحه صفحه بجومشان. باید غروب کشدار جمعه ای بارانی شال و کلاه کنم و تمام خیابان ها را قدم بزنم و از روی اسم هایشان، اسم جدیدی برای خودم دست و پا کنم
باید سرم را بیست و پنج دقیقه توی مایکروفر بگذارم و با صد و هشتاد درجه ی فارانهایت گریل اش کنم تا حافظه اش از تو پاک شود
باید روزی وسط تماشای شصت باره ی کیل بیل، بلند شوم و موهایم را از ته بتراشم، سیبیل بگذارم، کلاهِ بافت مشکی ام را به سر بچپانم و به خیابان بزنم. بعد دست راستم را اتفاقی توی تاکسی جا بگذارم و به خانه برگردم
باید تمرین کنم که کارهایم را دیگر با دست چپ انجام بدهم، مثلاً یک امضای تازه برای اسم جدیدم. باید دو رشته سیم برق به دلم بزنم تا شکلاتی ترین خاطراتش بسوزد. باید بیست و پنج دقیقه زیر دوشِ آب سرد گریه کنم تا همه ی این باید ها به هم ربط پیدا کنند و من از تو پاک شوم، یا تو از من
باید هفت شبِ تمام مست کنم و هر شبش را مست و پاتیل با سایه ام دوئل کنم و هر شبش را یادم برود که اسلحه ام را سمت راستم که دستی ندارد نبندم و هر شبش را از سایه ام بمیرم و هر شبش را بمیرم و هر شبش را بمیر و هر شبش را و هر شب و هر... تا پاک شوم من از من
باید توی یکی از همین انجمن های ترک اعتیاد عضو شوم و روی برگه ی ثبت نام اش جلوی کلمه ی " داشتن اعتیاد به : " اسم تو را بنویسم
باید چهل شبانه روز خودم را به تخت زنجیر کنم تا شیرینی بوسه هایت از لبانم پاک شود، صدای خنده هایت از گوشهایم بیرون بزند، عطر ات از خونم بپرد
باید پاک شود همه ی تو از من، همه ی من از تو، همه ی من از من
آنوقت می شود دوباره غروب یک روز برفی,اتفاقی، از پشت شیشه ی بخار گرفته ی کافه ای، تو را دید و بی هوا عاشق ات شد
می شود در کافه را باز کرد و کنار میز ات ایستاد و گفت : خانم، شما چقدر شبیه رویاهای من هستید
*********************
پی نوشت:رویا های من سفید و سیاه هستند واینجا هیچ چیز رنگی نیست
†??'§ : فرشاد , xlove, ایکس لاو, اواره مرگ , بهنوش, جواد 13, وب سایت رسمی جواد 13, باز هم بی کسی رو چاره کردیم, دهرم نیوز,
یک غروب سرد زمستانی
آتشی برپا کردم با سوزاندن برگ برگ دفتر خاطرات
...آتشی که با سوزاندن خاطرات برپا شد گر گرفت
!و با مشتی اسپند چهار سیب زمینی زغال شده خاکستر شد
....سبک شدم, سبکبار شدم
...به آتش نگاه کردم و به شعله هایش، با شعله هایش گرم شدم زمستان را از یاد بردم
!همینگونه پیش خواهم رفت تا بهار
...هرچند به گمانم بهار که شد ، دیگر خاطره ای نمانده باشد
از کجا معلوم !؟ شاید هم آخرش نوبت خودم شد, بالاخره من هم مشتی خاطره بیش نیستم
خاطره شده ام از همان روزگاری که تکه تکه خودم را جا گذاشتم در هزار ناکجاآباد
لعنتی,ناغافل خاک کردم وجودم را
*********************************
پی نوشت:آخرین بار که دیدمت کی بود؟ اصلا یادم نمی آید ! یادمان نمی آمد کی آخرین بار همدیگر را دیدیم
پنج و نیم صبح است. تاریک. پشت میز نشستهام، با موهایم ور میروم تا چشمهایم به تاریکی عادت کنند
صدای دو کلاغ میآید که غمگینانه و بیرمق قار میکشند. عجیب است که بیدارند.حتمن یکیشان مرده و بالای لاشهاش دارند مویه میکنند
چشمهایم که به تاریکی عادت کند شاید نالههای کلاغها را هم بنویسم. باید از خیلی چیزها بنویسم
جای دکمهها را حفظم، تاریکِ تاریک هم باشد میتوانم تایپ کنم، ولی بد نیست کمی چشمهایم به تاریکی عادت کند. بعدش که شروع بکنم، توی تاریکی و سکوت پنج و نیم صبح فقط صدای ماشین تحریرم میآید و پکهایی که گاهبهگاه بین سکوت دکمهها میگیرم و باز صدای تق تق دکمهها و گاهی یک دنگ که یعنی به آخر خط رسیدهام
خیلی وقتها میشود با یک خرررت برگشت به اول خط. اما بعضی وقتها دوست دارم همان آخر خط بمانم
توی تاریکی، قوز کرده و انگشتهایم همانطور بیحرکت روی دکمهها. حتمن سیگار هم ,بیآنکه حتا نگاهش کنم, توی زیرسیگاری دود میکند و خاکستر میشود
حالا گیرم وسط جملهای باشم یا کلمهای. مهم نیست. ساعت اگر پنج و نیم صبح باشد و سکوت و تاریکی همه چیز را بلعیده باشد، دیگر فقط بعضی چیزها مهم هستند
اینکه کیف پولت خالی و تا آخر برج یک هفته مانده باشد و ته بطرت فقط کمی عرق، آن وقت آخر برجها، آخر بطرها، آخر خطها مهم میشوند. کسی که به آخر خط رسیده باشد میداند در آخر خط، قوزی و بیسیگار، ساکت ماندن یعنی چی. اینکه چشمهایت هرگز به تاریکی عادت نکند یعنی چی. اینکه تنهایی توی تاریکی با دو کلاغ گریه کنی یعنی چی
†??'§ : فرشاد , xlove, ایکس لاو, اواره مرگ , بهنوش, جواد 13, وب سایت رسمی جواد 13, باز هم بی کسی رو چاره کردیم, دهرم نیوز,
تلخْ میگُذرد!
این روز ها را میگویَم!
که قَرار استْ از تو
که آرامِ جانِ لحظه هایم بودی
برای دِلم یک انسانِ معمولی بسازم!
خندیدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم...
و من غافلگیر شدم
و سومین روز چطور؟
و چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمدی
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم.
صبح ساعتو گذاشته بودم که حامدمو از خاب بیدار کنم اونروز صبح نوبت من بود که واسه نماز بیدار کنم پاشدم بیدارش کردم و بعد خابیدم من دیر از خاب پاشدم شنبه امتحان داشتم و مثلا قرار بود که 5 شنبه جمعه بخونم ولی نمی تونستم هر سری که کتابه رو باز می کردم نمی تونستم تمرکز کنم و اعصابم بهم می ریخت و می بستم میزاشتم کنار جوری که اونروز تا شب فقط تونستم 2 ساعت درس بخونم اونم الکی از این کار حامدم حرصم می گرفت که می دونست من امتحان دارم می دونست اینطوری که باشیم نمی تونم درس بخونم ولی انگار نه انگار اون روز هم تا شب دوباره خبری از هیچکدوممون نبود شب دوباره آخر شب که حامدم می خاست بخابه اس داد:تکرار همون اس دیشب و همون اس تکراری دیشبو فرستاد سلام ..خانم مهربون خوبی؟!!چ میکنی؟چ خبر؟ کی میخابی؟ ولی من تکرار دیشبو نکردم روز قرار گذاشته بودم که اگه حامدم اس داد دیگه چیزی نگم و درست شیم چون دیگه نمی خاستم باهم اینطوری بمونیم اس دادم:سلام آقا حامد مهربون مرسی هستیم تو خوبی؟درس و فیلم سلامتی تو چ میکنی؟چیکارا کردی؟چ خبرا؟معلوم نیس میخای بخابی؟ حامدم:مرسی هیچی من دارم می خابم شب بخیر خوب بخابی جواب اون همه سوالو اینطوری داده بود و با این حال و دوباره گرفته شدم دوباره خورد تو حالم حامد چطوری می تونه با من اینطوری رفتار کنه دوباره ناراحت شدم هیچی نگفتم فقط یه میس براش انداختم و بعدشم با خودم قرار گذاشتم که تا وقتی که حامد می خاد اینطوری باشه منم همینطوری می مونم دیگه تلاشی نمی کنم واسه اینکه خوب شیم صبح جمعه 15 ام نوبت حامدم بود که برا نماز بیدار کنه و بیدار کرد پاشدم نماز خوندم بعد گرفتم خابیدم شب هم دیر خابیده بودم تا 2 سر کتاب بودم ولی انگار نه انگار که در س میخونم و تو هپروت بودم ساعت 10 اینا بود پاشدم باز از حامدم دیگه خبری نبود رفتم نشستم سر کتاب که بخونم ولی نمی تونستم یه خورده خوندم ساعت 1 اینا بود که حامدم اس داد:سلام ...یه سوال دارم کی میخای این بازیتو تموم کنی؟ انگار من بازی شروع کرده بودم که بخام تموم کنم عصبانی بودم و ناراحت من:سلام هروقت که تو بازیتو تموم کنی حامدم نیم ساعت بعد اینا: من شروع کردم؟بگو چ جوری شروع کردم؟ من:آره اولش از سرکار بود ک با حرفات ناراحتم کردی بعدشم شبش بود که ادامه دادی بعدشم دیشب بود که دوباره ادامه دادی و تا کشید به امروز حامدم:حامدم:پس من شروع کردم آره؟!خیلی جالبه خیلی خیلی جالبه باشه پس اگه با منه و من شروعش کردم و من باید تمومش کنم این بازی تا آخر عمرم ادامه داره حامد حامد حامد تو میدونی با این حرفت چقدر من ناراحت شدم؟ میخاستی بگی برات مهم نیستم میخاستی بگی چی؟ چرا باید کاری که خودت شروع کردی و رو به گردن نگیری؟چرا؟دیگه اون لحظه برا منم دیگه هیچ مهم نبود تو ذهنم گفتم دیگه مهم نیست اگه اینجا میخاد تموم شه اشکال نداره بزا تموم شه حتما قسمت اینطوری بوده حامد که حالت غدی و خودخاهیشو تو این شرایطم ول نمی کنه دیگه من چی کنم ادعا می کنه منو خوب می شناسه اونوقت موقع حرف زدن باهام تا ته دلمو می سوزونه من:من شروع کردم؟من چ جوری شروع کردم؟ آره جالبه همیشه اشتباهات اورم من باید به گردن بگیرم همیشه باید من کوتاه بیام چون حامد زبان تهدیدش خیلی بلنده با تهدیداش دوست داشتناشو ثابت میکنه و با عوض در اوردنش آدمارو ادب میکنه و اونطوری که میخادشون میکنه باشه آقا حامد باشه همیشه حق با توه میخاستم بگم که باشه تا آخر عمرت که هیچی تا قیامت ادامه بده دیگه برام مهم نیست ولی بازم دلم نیومد من نمی تونستم مثل حامد غد بازی در بیارم من هنوز حامدمو دوس داشتم و برام مهم بود وادامه رو اومدم تو نت و به حامدمم گفتم که بیاد و اومد حرفیدیم و حرفیدیم آخرش حامدم چی گفت؟ عصبانی شدم در رفت عجباااااااااااااااا نمیدونه با این در رفتنه چقدر اذیت شدم و غصه خوردم حرفش از دلم نمی رفت کلی حرفیدیم و یه خورده بهتر شدم دیگه خوب شدیم یکی دو روز بعدش شبش من خیلی احساس دلشوره و استرس داشتم از اون روزی که باهم بیرون بودیم و آقاهه داشت خفتمون میکرد همش اضطراب و استرس دارم به حامدم گفتم گفت میخای بحرفیم منم گفتم آره شب درازیده بودم وباهم چت میکردیم با این امید اومدم نت که آروم شم و حالم بهتر شه ولی کاملا برعکس شد و آقا حامدمم تپل زد تو حالم گفت بغلم آرامش نداره بهله اینو خودش گفت بعدم هی پیچوند البته قسمت آرامشو جایی میدونه که خودش بخل میکنه دیگه هیچی نگفتمم به رومم نیاوردم بهشم گفته بودم که بخلم کنه بخلم نکرد قبلنا حامدم خودش میگفت که میای تو بخل حامدت یا بیام بخلت کنم واینا حالا منم که میگم بخل نمیکنه این یکی از تغییراته نسبت به قبل اون شب من با حال معمولی با یه کمی اضطراب رفتم نت با حال افتضاح اومدم بیرون که خابم نمی برد و انقدر با خودم درگیر بودم تا خابم برد دیگه از اون شب به این ور از حامدم نخاستم که بخلم کنه و بخابم غصه شو یکی دو روز که خوردم حل شدم و دیگه کلا اکی شدم و حتی به رومم نیاوردم ولی از یادم نمیره...
وقت هایی است که نمی دانی چه بگویی وقت هایی است که حتی از خود درونت هم کم می آوری وقت هایی که میخواهی چیزی بگویی میخواهی خلاف جهت شوی اما... نیروی عظیمی تو را چنان در جریان موافق غرق می کند که... که خودت هم باورت نمیشود این تویی که حالا موافق شده ای... موافق سرنوشت... موافق تمام روزهای سخت سرنوشت... در این وقت ها دیگر خودم را نمی شناسم! گویا این نقاب نامرئی را کسی دیگر بدون اینکه بدانم روی چهره ام جاگذاری کرده و اینقدر کارش خوب بوده که هنوز هم متوجه نشدم و هی نقاب هی نقاب هی نقاب روی نقاب می زنم و نمیدانم چرا چیزی در آن اعماق مال من نیست... صاحب آن نقاب را می شناسم... این سرنوشت بدنوشت...
حرف هایم برایت ته کشیده... واقعا نمیدانم این منم که دیگر حرفی ندارم ؟! یا این تویی که گوش هایت از حرف های من پر شده و دیگر نمی شنوی!؟ گاهی دلم میخواهد بیایم در گوشی چند کلمه حرف حساب بزنم و بروم و دیگر برنگردم.... ولی نمی دانم چرا تو با بقیه فرق داری! هربار که زد به سرم از دست کارهای به ظاهر ناعادلانه ات به ده ثانیه هم نکشید که پشیمان شدم و نیامده و در گوشی حرف ناحساب نزده دو دستی چسبیدمت...که نروی حتی همین الان که دو خط اول را نوشتم پشیمان شدم! ولی می نویسم تا فراموش کنم این دو خط را! و اینکه یادم نرود با کسی حرف می زنم که مثل هیچ کس نیست،در عین حالی که هست! که یادم نرود که تو هنوزهم خدایی...و من هیچ...
کنارم نیستی تا بهم امنیت بدی
کنارم نیستی تا با دیدنت آروم بشم
کنارم نیستی تا سرمو بذارم رو شونت
کنارم نیستی تا محکم بغلت کنم و اونقدر فشارت بدم که احساس امنیت کنم
نیستی...
یادته... می گفتی واسه اینکه همیشه کنارم باشی حتی حاضری نوکری خونمونو بکنی!!!
اصلا غمگین نیستم حالم خوب خوبه اصلا هم دلم نگرفته فقط ...
میتونی بفهمی چمه؟!... احساس ناامنی می کنم دلم میخواد به یکی تکیه کنم دلم میخواد
پشتم به یکی گرم باشه ... یه حامی یه پشتیبان یه محرم یه همراه یه همدل یه ...
چیزی که تو برام نبودی... و همیشه دلم می خواست باشی و از هیچکس دیگه توقع نداشتم
هیچکس رو نمی تونم بپذیرم حس میکنم همه دروغ میگن و من فقط دروغ تو رو باور کردم
اما قشنگه... این یگانه بودن عشق واسم قشنگه... عین یگانه بودن خدا...
تا زمانی که دلم سوی خدا پر نکشد
تا زمانی که اجل خط و نشانم نکشد
دارمت دوست به قدری که خدا می داند
راز این قصه فقط باد صبا می داند...
نازنینم وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم
میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟
مثه حس یه قناری که توی قفس می میره
مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره
مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره
مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره
مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره
باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره
مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد
باباهه قول بده اما..نتونه واسش بگیره
مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی
مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه
مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه
بغض و گریه لباتو به هم می دوزه
مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره
مثه وقتی بگی اما … بت بگن اما نداره
نازنینم وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم
میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟
مثه حس یه قناری که توی قفس می میره
مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره
مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره
مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره
مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره
باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره
مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد
باباهه قول بده اما..نتونه واسش بگیره
مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی
مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه
مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه
بغض و گریه لباتو به هم می دوزه
مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره
مثه وقتی بگی اما … بت بگن اما نداره
نازنینم وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم
میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟
مثه حس یه قناری که توی قفس می میره
مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره
مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره
مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره
مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره
باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره
مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد
باباهه قول بده اما..نتونه واسش بگیره
مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی
مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه
مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه
بغض و گریه لباتو به هم می دوزه
مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره
مثه وقتی بگی اما … بت بگن اما نداره
تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود
این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست
گفت : می خوام یه یادگاری بنویسم تا همیشه برات بمونه ...
گفتم : کجا؟
گفت : رو قلبت ...
گفتم : می تونی؟
گفت : آره زیاد سخت نیست ...
گفتم : بنویس تا برای همیشه بمونه ...
یه خنجر برداشت ...
گفتم : این چیه؟
گفت : هیس...
ساکت شدم ...گفتم:بنویس دیگه چرا معطلی ؟
خنجر رو برداشت و با قسمت تیز اون نوشت :دوستت دارم دیوونه !!!
اون رفته خیلی وقته ... کجا ؟ نمی دونم .اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده ...
گفتم:خدایا دلم را ربودند، گفت:پیش از من؟؟؟
گفتم:خدایا چقدر دوری، گفت:تو یا من؟؟؟؟؟
گفتم:خدایا تنها ترینم، گفت:پس من؟؟؟؟؟
گفتم:خدایا کمک خواستم، گفت:از غیر من؟؟؟
گفتم:خدایا دوستت دارم، گفت:بیش از من؟؟
گفتم:خدایا چقدر من، گفت:چون من تو هستم و تو من
دارم از غصه می میرم
خدا کاری بکون این بار
......
که دستای ظریفش رو
تو دستام حس کنم یک بار
......
خدا کاری بکون این بار
خدای مهربون من
......
زبونم بند اومد، ای وای
کجا رفت هم زبون من
......
خدا کاری بکون مردم
خدا اونم دلش تنگه
......
اگه میگه مهم نیستم
با حسش داره می جنگ
......
اگه میگه تو فکرم نیست
می خواد بیشتر پیشش باشم
......
درست اون ولم کرده
ولی بازم خاطر خواشم
......
خدا کاری بکون اون رفت
ازت می خوام که برگرده
......
این بار قدرشو می دونم
اگر چه اون ولم کرده
......
خدا بگو که برگرده
......
خدا کاری بکون زود باش
خدا اون دیگه تنها نیست
......
خدا بهش بگو مردم
چرا عین خیالش نیست
......
خدای مهربون من
دلت میاد که تنها شم
......
بره عشقم تکو تنها
تا کی دلواپسش باشم
......
خدا کاری بکون زود باش
خدا صبرم همین قدر بود
......
بگو حرفاشو بخشیدم
بگو اصلاً نفهمیدم
......
بگو تقصیر من بوده
بگو حق داره می دونم
......
بگو به فکر جبرانم
بگو قدرشو می دونم
......
خجالت می کشم از اون
بگو چیزی نگه اومد
......
خدا پا درمیونی کن
شاید از من خوشش اومد
روزی زن وشوهری سوار بر موتور سیکلت در شهر در حال عبور بودند.انها به شدت عاشق هم بودند...
زن:کمی یواش تر برو..
مرد:اینجوری بیشتر حال میده
زن:من میترسم
مرد:یه شرط داره
زن:چه شرطی ؟
مرد:بگی دوستم داری
زن:خوب دوستت دارم/حالا میشه یواش تر بری
مرد:نه یه شر ط دیگه هم داره.اگه منو محکم بگیری وکلاه کاسکت منو بذاری سرت.چون باهاش نمیتونم راحت برونم
زن:باشه قبوله
....
فردای ان روز در روزنامه ها این طور نوشتند
برخورد یک موتور سیکلت با یک ساختمان حادثه افرین شد.در این حادثه تنها یک نفر زنده ماند...
مرد از خالی شدن ترمز موتور اگاهی داشت وبدون اطلاع به همسرش با یک ترفند کلاه را بر سر او گذاشت وبرای اخرین بار کلمه دوستت دارم را از زبان او شنید ..
می روم اما بدان یک سنگ خارا هم خواهد شکست ...
آنچنان که تار و پود قلب من هم از هم گسست...
می روم با زخم های مانده از یک سال سرد...
آن همه برفی که آمد و آشیانه ام را شکست ...
می روم اما نگویی بی وفا بود و نماند...
از هجوم سایه ها دیگر نگاهم خسته شد...
راستی:
یادت نماند از گناه چشم تو
تاول غربت به روی باغ احساسم نشست ...
طرح ویرانم کردنم اما عجیب و ساده است ...
روی جلد خاطراتم دست طوفان بسته است...
عاشقت بودم یادت هست؟؟؟
گفتم دوستت دارم ،گفتی که تو کوچیکی واسه دوست داشتن ...
رفتم تا بزرگ شم ، اما اونقدر بزرگ شدم که
یادم رفت عاشقت هستم !!!!
چه عاشقانه نوشت دکتر شریعتی :
که من تو را دوست دارم
و تو دیگری را
و دیگری دیگری را
و در این میان همه تنهاییم .....
کم طاقتی عادت آن روزهایت بود این روزها برای گرفتن خبری از من عجب صبور شده ای . . . پ.ن:چقدر دلم میخواد برم یه جایی که دریا داشته باشه و برم تویه آب و انقدر بمونم تویه آب که همه اون حرفها و غم و غصه هایی که تموم وجودمو گرفته رو بشوره و با خودش ببره.......ای کاش میشد...........حیف!
يك روز آموزگار از دانش آموزاني كه در كلاس بودند پرسيد:آيا مي توانيد راهي غير تكراري براي بيان عشق،بيان كنيد؟برخي از دانش آموزان گفتند با "بخشيدن "عشقشان را معنا مي كنند.برخي "دادن گل و هديه" و "حرف هاي دلنشين"را راه بيان عشق عنوان كردند.شماري ديگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي "را راه بيان عشق مي دانند.
در آن بين پسري برخاست و پيش از اينكه شيوه ي دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند،داستان كوتاهي تعريف كرد:يك روز زن و شوهر جواني كه هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند.آنان وقتي به بالاي تپه رسيدند در جا ميخكوب شدند.
يك قلاده ببر بزرگ،جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترين حركتي نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زيست شناس فرياد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اينجا رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوي پرسيد:آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگيش چه فرياد مي زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد:نه!آخرين حرف مرد اين بود كه"عزيزم،تو بهترين مونسم بودي .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود."
قطره هاي بلورين اشك،صورت راوي را خيس كرده بود كه ادامه داد :همه ي زيست شناسان مي دانند ببر فقط به كسي حمله مي كند كه حركتي انجام مي دهد يا فرار مي كند .پدر من در آن لحظه ي وحشتناك ،با فداكردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.اين صادقانه ترين و بي رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود.
جانان من از غم نگو!ازعشق سخن بگو...من تازه نفس را از هوای عشق بی بهره نساز!!!جانان من دلت را بامن همراه کن!!در این هوای آزاد...هرکس به دنبال عشق خود جولان میدهد....من نیز از جان ودل برای تو می نویسم و افسار این گفته هارا به دست تو می سپارم!!!جانان من بس است دیگر...سخنان کهنه دلم را آزار می دهند!تو فردا را از نگاه من می توانی با هزاران برق امیدجانانه به تصویربکشی!!!!!!!!من چشمانم را با آب پاکی شسته ام..آب کشیده ام!!!تو نیز غم نگاهت را با همین چشمه ی نور آب بکش.... چشمان تو نباید چرکین باشد!!!دریای نگاه تو زیباتراز آن است که خویش می پنداری!!!مگذار دریای نگاهت اسیرغم وهوس شود....جانان من مرا انگونه که تو را باور دارم بنگار.....و تصویر مرا بر خاطرت هر روز پررنگتر....رنگ بزن........................
Majid Kharatha - Dige Majboor Nisti
{این فیلم توسط خودم ساخته شده با اهنگ بسیار زیبای مجید خراطها به نام دیگه مجبور نیستی}
دانلود و دیدن در ادامه مطلب
??ادامه مطلب??
دیدم که عاشق شده ام
تو گفتی : " خواب بوده ای انگار ! "
سرمه دانت را از طاقچه دزدیدم
و در خلوت خیالت با او رقصیدمتو گفتی : " خواب بوده ای انگار ! "
دستهایم عطر آغوش تو را گرفت
و سینه ام آوازی را خواند که قلب تو سروده بود ...تو گفتی : " خواب بوده ای انگار ! "
برای کودکی که آرام آرام در تو می شکفت
با سرانگشت لالایی خواندم
تبسمی کردی و گفتی :
" خواب بوده ام انگار ! "
از چشمه ای که در دستم گذاشتی
آبی به صورتم زدم
و در کوچه رها شدم
رو به روی من فقط تو بوده ای از همان نگاه اولین از همان زمان که آفتاب با تو آفتاب شد از همان زمان که کوه استوار آب شد از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا نگاه تو جواب شد روبه روی من فقط تو بوده ای از همان اشاره٬ از همان شروع از همان بهانه ای که برگ باغ شد از همان جرقه ای که چلچراغ شد چارسوی من پر است از همان غروب از همان غروب جاده از همان طلوع از همان حضور تا هنوز روبه روی من فقط تو بوده ای من درست رفته ام در تمام طول راه دره های سیب بود و خستگی نبود در تمام طول راه یک پرنده پا به پای من بال می گشود و اوج می گرفت پونه غرق در پیام نورس بهار چشمه غرق در ترانه های تازگی فرصتی عجیب بود شور بود و شبنم و اشاره های آسمان رقص عاشقانه ی زمین زادروز دل ترانه چشمک ستاره پیچ و تاب رود هرچه بود٬ بود فرصت شکستگی نبود در کنار من درخت چشمه چارسوی زندگی روبه روی من ولی در تمام طول راه روبه روی من تو روبه روی من فقط تو بوده ای
میخوام فراموشت کنم چشماتو از یاد ببرم میخوام که از یادم بره رفتی چی اومد به سرم دیدم نمیشه... هرچی که خواستم بعد تو باخاطراتت سر کنم یا با همین خاطره ها رفتنتو باور کنم دیدم نمیشه... دیدم نمیشه هرکسی جاتو تو قلبم بگیره اینهمه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره دیدم نمیشه ... دیدم نمیشه دیدم نمیشه هرکسی جاتو تو قلبم بگیره اینهمه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره دیدم نمیشه...دیدم نمیشه واسه به دست آوردنت چه نقشه ها کشیدم بعد یه عمر در به دری دیدی به تو رسیدم هرچی که خواستم نشکنم با بی خیالی سر کنم داغ دل شکستمو با دلخوشی کمتر کنم دیدم نمیشه... دیدم نمیشه هرکسی جاتو تو قلبم بگیره اینهمه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره دیدم نمیشه ... دیدم نمیشه دیدم نمیشه هرکسی جاتو تو قلبم بگیره اینهمه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره دیدم نمیشه...دیدم نمیشه
برای زندگی باتو ...پراز شوقم پراز خواهش
به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی ....
واسه تسکین قلبی که براش عادت شده سختی...
به چشمان تو محتاجم واسه تعبیر این رویا....
که بازم میشه عاشق شد تو این بی رحمیه دنیا....
به لبخند تو محتاجم که تنها دلخوشیم باشه....
بزار دنیای بی روحم به لبخند تو زیبا شه......
به تو محتاجم و باید پناه هق هقم باشی....
همیشه آرزوم بوده که روزی عاشقم باشی..
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست آنقدر تنهایم که حتی دردهایم دیگر شبیهِ دردهای هیچ کس نیست حتی نفسهای مرا از من گرفتند من مردهام در من هوای هیچ کس نیست دنیای مرموزیست ما باید بدانیم که هیچکس اینجا برای هیچکس نیست باید خدا هم با خودش روراست باشد وقتی که میداند خدای هیچکس نیست
با ساعت دلم
وقت دقیق آمدن توست!
من ایستاده ام:
مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ های از بوسه
با ساعت غرورم اما !
من ایستاده ام:
با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من!
هنگام شعله ور شدن توست!
ها . . . چشم ها را می بندم
ها . . . گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم
اینک:
وقت عبور عطر تن توست
دلگیرم از خودم.. فرصت نشد بگم... من عاشقت شدم!
من عاشقت شدم...کاش مونده بودی و... میشد بهت بگم..
میترسم از همه... از این شبای سرد... تو فکر رفتی... کاریش نمیشه کرد
میخواسم بت بگم.. فکر کسی نباش... میخواستم بت بگم اما دلم نذاش
ما عاشق همیم.. ما میرسیم بهم.. کاش اینجا بودی و.... من عاشقت شدم
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب شاید تو میخواهی مرا در کوچه ها امشب پشت ستون سایه ها روی درخت شب میجویم اما نیستی در هیچ جا امشب میدانم آری نیستی اما نمیدانم بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب هرشب تو را بی جستجو می یافتم اما نگذاشت بی خوابی بدست آرم تورا امشب ها...سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف ایکاش میدیدم به چشمانم خطا امشب هرشب صدای پای تو می آمد از هرچیز حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب طاقت نمی آرم تو که میدانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب ای ماجرای شعر و شب های جنون من آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب
C†?êmê§ |