Asheghi Shiva


وب سایت آواره مرگ
Avareh Marg Copyright © 1390 - 1394 All right reserved
Asheghi Shiva

داستان شماره : 3

نام : عاشقی شیوا

تیتر بندی و تنظیم : وب سایت آواره مرگ



†??'§ : عاشثی شیوا, داستان عاشقی شیوا, وب سایت آوارهمرگ, آواره مرگ, تنهایی , عاشقانه , داستان های عاشقانه, مطالب عاشقانه, ,
??ادامه مطلب??
2 / 9 / 1393
11:57 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

Yadegari Sorkh

رمان شماره 1

نام : یادگاری سرخ

به قلم : شکوفه ح

 



†??'§ : آواره مرگ, بهنوش, عاشقانه, تنهایی, هستی, غم, غمکده, تنهایی, زیبایی, وب سایت آواره مرگ, عشق, دوستت دارم, اغوش, بهت, بوی بهشت, ,
??ادامه مطلب??
17 / 8 / 1393
3:17 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق خدایی

عشق خدایی رو ببییییییییییییینید


3 / 1 / 1391
8:48 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

دست نویس استاد مجید خراطها

سلام دوستان عزیز 2 عدد عکس
از دست خط سلطان احساس مجید خراطها
این دو عکس برای دوستانی که گفته بودند
دیجی زیرو سون با ریمیکس جدیدش
مجید عزیزو خرد کرده که میبینند اینگونه نبوده

 

برای مشاهده به ادامه مطلب بروید



†??'§ : دست نویسه مجید خراطها, اواره مرگ, بازهم بی کسی رو چاره کردیم, بهنوش16, جواد13, فرشاد, ایکس لاو, زکس ودا,
??ادامه مطلب??
11 / 12 / 1390
9:36 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

باز هم . . .

 

بازهم بی کسی رو چاره کردیم . . .



†??'§ : اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16,
20 / 11 / 1390
10:7 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

خدا یا تو خیالم چی می گذرد


18 / 11 / 1390
1:43 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

بر گرفته از وبلاگ دوست خوبم باران


11 / 11 / 1390
1:10 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق منی



†??'§ : اواره مرگ, بهنوش, دهرم, شیراز, فارس, فراشبند, تصاویر عاشقانه, غمگین, وب سایت رسمی اواره مرگ, Avarehmarg, javad13, behnoosh16, ,
4 / 11 / 1390
4:13 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

خودمو می شکونم

خودم رو  . . .


29 / 10 / 1390
6:38 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

خوش امدید ...

 


 



†??'§ : آواره مرگ , آواره , مرگ, شیراز, جواد13, بهنوش16, boys 16, bax13-16, avarehmarg, avarehmarg, ir, عاشقانه, تنهایی, وب سایت آواره مرگ , باز هم بی کسی رو چاره کردیم, مرگ , ارزو, اسمان, خورشید, بهار, شب مرگ, مرگ آواره, زندگی, فشن چت, ,
27 / 10 / 1395
6:50 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

بازی؟!!!!!!!

صبح ساعتو گذاشته بودم که حامدمو از خاب بیدار کنم

اونروز صبح نوبت من بود که واسه نماز بیدار کنم پاشدم بیدارش کردم و بعد خابیدم من دیر از خاب پاشدم

شنبه امتحان داشتم و مثلا قرار بود که 5 شنبه جمعه بخونم ولی نمی تونستم هر سری که کتابه رو باز می کردم نمی تونستم تمرکز کنم و اعصابم بهم می ریخت و می بستم میزاشتم کنار

جوری که اونروز تا شب فقط تونستم 2 ساعت درس بخونم اونم الکی

از این کار حامدم حرصم می گرفت که می دونست من امتحان دارم می دونست اینطوری که باشیم نمی تونم درس بخونم ولی انگار نه انگار

اون روز هم تا شب دوباره خبری از هیچکدوممون نبود

شب دوباره آخر شب که حامدم می خاست بخابه اس داد:تکرار همون اس دیشب و همون اس تکراری دیشبو فرستاد

سلام ..خانم مهربون خوبی؟!!چ میکنی؟چ خبر؟ کی میخابی؟

ولی من تکرار دیشبو نکردم

روز قرار گذاشته بودم که اگه حامدم اس داد دیگه چیزی نگم و درست شیم چون دیگه نمی خاستم باهم اینطوری بمونیم

اس دادم:سلام آقا حامد مهربون مرسی هستیم تو خوبی؟درس و فیلم سلامتی تو چ میکنی؟چیکارا کردی؟چ خبرا؟معلوم نیس میخای بخابی؟

حامدم:مرسی هیچی من دارم می خابم شب بخیر خوب بخابی

جواب اون همه سوالو اینطوری داده بود و با این حال و دوباره گرفته شدم دوباره خورد تو حالم حامد چطوری می تونه با من اینطوری رفتار کنه

دوباره ناراحت شدم

هیچی نگفتم فقط یه میس براش انداختم و بعدشم با خودم قرار گذاشتم که تا وقتی که حامد می خاد اینطوری باشه منم همینطوری می مونم دیگه تلاشی نمی کنم واسه اینکه خوب شیم

صبح جمعه 15 ام نوبت حامدم بود که برا نماز بیدار کنه و بیدار کرد پاشدم نماز خوندم بعد گرفتم خابیدم شب هم دیر خابیده بودم تا 2 سر کتاب بودم ولی انگار نه انگار که در س میخونم و تو هپروت بودم

ساعت 10 اینا بود پاشدم باز از حامدم دیگه خبری نبود

رفتم نشستم سر کتاب که بخونم ولی نمی تونستم یه خورده خوندم ساعت 1 اینا بود که حامدم اس داد:سلام ...یه سوال دارم کی میخای این بازیتو تموم کنی؟

انگار من بازی شروع کرده بودم که بخام تموم کنم

عصبانی بودم و ناراحت

من:سلام هروقت که تو بازیتو تموم کنی

حامدم نیم ساعت بعد اینا: من شروع کردم؟بگو چ جوری شروع کردم؟

من:آره اولش از سرکار بود ک با حرفات ناراحتم کردی بعدشم شبش بود که ادامه دادی بعدشم دیشب بود که دوباره ادامه دادی و تا کشید به امروز

حامدم:حامدم:پس من شروع کردم آره؟!خیلی جالبه خیلی خیلی جالبه باشه پس اگه با منه و من شروعش کردم و من باید تمومش کنم این بازی تا آخر عمرم ادامه داره

حامد حامد حامد

تو میدونی با این حرفت چقدر من ناراحت شدم؟

میخاستی بگی برات مهم نیستم میخاستی بگی چی؟

چرا باید کاری که خودت شروع کردی و رو به گردن نگیری؟چرا؟دیگه اون لحظه برا منم دیگه هیچ مهم نبود تو ذهنم گفتم دیگه مهم نیست اگه اینجا میخاد تموم شه اشکال نداره بزا تموم شه حتما قسمت اینطوری بوده حامد که حالت غدی و خودخاهیشو تو این شرایطم ول نمی کنه دیگه من چی کنم

ادعا می کنه منو خوب می شناسه اونوقت موقع حرف زدن باهام تا ته دلمو می سوزونه

من:من شروع کردم؟من چ جوری شروع کردم؟

آره جالبه همیشه اشتباهات اورم من باید به گردن بگیرم همیشه باید من کوتاه بیام چون حامد زبان تهدیدش خیلی بلنده

با تهدیداش دوست داشتناشو ثابت میکنه و با عوض در اوردنش آدمارو ادب میکنه و اونطوری که میخادشون میکنه

باشه آقا حامد باشه همیشه حق با توه

میخاستم بگم که باشه تا آخر عمرت که هیچی تا قیامت ادامه بده دیگه برام مهم نیست ولی بازم دلم نیومد من نمی تونستم مثل حامد غد بازی در بیارم من هنوز حامدمو دوس داشتم و برام مهم بود

وادامه رو اومدم تو نت و به حامدمم گفتم که بیاد و اومد حرفیدیم و حرفیدیم

آخرش حامدم چی گفت؟

عصبانی شدم در رفت

عجباااااااااااااااا

نمیدونه با این در رفتنه چقدر اذیت شدم و غصه خوردم

حرفش از دلم نمی رفت کلی حرفیدیم و یه خورده بهتر شدم

دیگه خوب شدیم

یکی دو روز بعدش شبش من خیلی احساس دلشوره و استرس داشتم

از اون روزی که باهم بیرون بودیم و آقاهه داشت خفتمون میکرد همش اضطراب و استرس دارم

به حامدم گفتم گفت میخای بحرفیم منم گفتم آره

شب درازیده بودم وباهم چت میکردیم با این امید اومدم نت که آروم شم و حالم بهتر شه ولی کاملا برعکس شد و آقا حامدمم تپل زد تو حالم گفت بغلم آرامش نداره بهله اینو خودش گفت بعدم هی پیچوند البته قسمت آرامشو جایی میدونه که خودش بخل میکنه

دیگه هیچی نگفتمم به رومم نیاوردم بهشم گفته بودم که بخلم کنه بخلم نکرد

قبلنا حامدم خودش میگفت که میای تو بخل حامدت یا بیام بخلت کنم واینا

حالا منم که میگم بخل نمیکنه این یکی از تغییراته نسبت به قبل

اون شب من با حال معمولی با یه کمی اضطراب رفتم نت با حال افتضاح اومدم بیرون که خابم نمی برد و انقدر با خودم درگیر بودم تا خابم برد

دیگه از اون شب به این ور از حامدم نخاستم که بخلم کنه و بخابم

غصه شو یکی دو روز که خوردم حل شدم و دیگه کلا اکی شدم و حتی به رومم نیاوردم

ولی از یادم نمیره...


26 / 10 / 1390
12:37 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

عکس دوستان اواره مرگ


 

 

عکس دوستان اواره مرگ 

 

برای مشاهده روی لینک زیر کلیک کنید



25 / 10 / 1398
2:0 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عکس منتخب 2 همین روز


18 / 10 / 1390
11:28 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

عکس منتخب


18 / 10 / 1390
11:19 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

داستان عاشقانه...

يك روز آموزگار از دانش آموزاني كه در كلاس بودند پرسيد:آيا مي توانيد راهي غير تكراري براي بيان عشق،بيان كنيد؟برخي از دانش آموزان گفتند با "بخشيدن "عشقشان را معنا مي كنند.برخي "دادن گل و هديه" و "حرف هاي دلنشين"را راه بيان عشق عنوان كردند.شماري ديگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي "را راه بيان عشق  مي دانند.
در آن بين پسري برخاست و پيش از اينكه شيوه ي دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند،داستان كوتاهي تعريف كرد:يك روز زن و شوهر جواني كه هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند.آنان وقتي به بالاي تپه رسيدند در جا ميخكوب شدند.
يك قلاده ببر بزرگ،جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترين حركتي نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زيست شناس فرياد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اينجا رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوي پرسيد:آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگيش چه فرياد مي زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد:نه!آخرين حرف مرد اين بود كه"عزيزم،تو بهترين مونسم بودي .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود."
قطره هاي بلورين اشك،صورت راوي را خيس كرده بود كه ادامه داد :همه ي زيست شناسان مي دانند ببر فقط به كسي حمله مي كند كه حركتي انجام مي دهد يا فرار مي كند .پدر من در آن لحظه ي وحشتناك ،با فداكردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.اين صادقانه ترين و بي رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود.


17 / 10 / 1390
10:1 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

Majid Kharatha - Dige Majboor Nisti

Majid Kharatha - Dige Majboor Nisti

{این فیلم توسط خودم ساخته شده با اهنگ بسیار زیبای مجید خراطها به نام دیگه مجبور نیستی}

دانلود و دیدن در ادامه مطلب



??ادامه مطلب??
17 / 10 / 1390
4:1 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عکس منتخب


15 / 10 / 1390
8:49 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

داستانی متفاوت

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشقپسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکربرازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت ووقتی لبخند می زد، چشمانشبه باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و دامادچشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.



ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حالورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمامپس اندازشدر آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای مننگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


7 / 10 / 1390
11:58 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

از تنهایی خودم بگم . . . ؟


7 / 10 / 1390
11:41 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق

تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟

میدونین عشقق چه مزه ای داره؟؟؟

میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟

میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟

میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟

میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟

میدونین ...؟؟؟

اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس

وقتی

یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی

طوری میشه که قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چی با یک نگاه شروع میشه

این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...

محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می کنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می کنی تا کسی بهش دست نزنه.

حتی وقتی با عشقت روی یه سکو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می کنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با کسی داری از دست میدی.

می بینی کار دل رو؟

شب می آی که بخوابی مگه فکرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و

جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...

از چیزی میترسی ...

صبح که از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه

به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟

راه می افتی تو کوچه و خیابون هر جا که میری هرچی که می بینی فقط اونه ، گویا که همه چی از بین رفته و فقط اون مونده

طوری بهش عادت می کنی که اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه

وقتی با اونی مثل اینکه تو آسمونا سیر می کنی وقتی بهت نگاه می کنه گویا همه دنیا رو بهت میدن

گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می کنه !

آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می کنه و بعد ولش می کنه به امون خدا

وقتی باهاته همش سرش پائینه

تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام کن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده

دیگه از آن خودت نیستی

بدجوری بهش عادت کردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه که می خواد ببینتت

سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی کار کنی ...

فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...

خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...

هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...

وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...

ولی اون ...

سرش رو بلند می کنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم کنی !

دنیا رو سرت خراب میشه

همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو

بهش می گی من … من … من

از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه ترکت می کنه

دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه

یه هویی صدای شکستن چیزی می آد

دلت می شکنه و تکه های شکستش روی زمین میریزه

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...

دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد

بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!

انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...

ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی کنی

آخه اگه بازشون کنی باید دنیای بدون اون رو ببینی

تو دنیای بدون اون رو می خوای چی کار ؟

و برای همیشه یه دل شکسته باقی می مونی

دل شکسته ای که تنها چاره دردش تویی

6 / 10 / 1390
10:37 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

چشم عاشق

هر وقت خواستی بدونی کسی دوست داره یانه؟تو چشماش زل بزن .تا عشقتو
تو چشماش ببینی.اگه نگاهت کرد عاشقت هستش.اگه نگاه کردو خجالت 
کشید .بدون برات میمیره .اگه سرشو  انداخت پایین یه لحظه
رفت تو فکر بدون که بدون تو میمیره

__♥☆
__♥☆
__☆♥
__♥☆
__☆♥☆♥☆♥

___♥☆♥☆♥☆
__♥☆……...♥☆
_☆♥……….☆♥
_♥☆………...♥☆
_☆♥……….☆♥
__♥☆…….♥☆
__☆♥☆♥☆♥

☆♥……….....☆♥
_♥☆………...♥☆
_☆♥…..…...☆♥
__♥☆.....….♥☆
__☆♥……☆♥
____♥☆..♥☆
_____☆♥

__♥☆♥☆♥☆♥
__☆♥
__♥☆
__☆♥☆♥☆
__♥☆
_♥☆
__♥☆♥☆♥☆♥


6 / 10 / 1390
10:19 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

بی قرار توام

ترکم مکن ای عشق من بی همزبانم

تنها تو یی ای نازنین آرام جانم

اینجا کسی در … اش رویا ندارد

دل را سپردن تا ابد معنا ندارد

سر در گریبانم کسی هم درد من نیست

از عشق جز آلودگی چیزی ندیدم

از فصل های دوستی من دل بریدم

این زندگی دیگر سرو سامان ندارد

دیگر به عشق من کسی ایمان ندارد

دیگر نمی داند که را باید صدا زد

این قلب را تا کی به طوفان بلا زد

من باغبان فصل های انتظارم

تو خوب می دانی من اینجا بی قرارم

 

برای ...


6 / 10 / 1390
9:11 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

تو مثل ........
 
تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم
 
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
 
تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی
 
ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
 
تو دریای ترینی ، آبی وآرام وبی پایان
 
ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
 
تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف
 
ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم
 
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
 
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
 
تو دنیای منی بی انتها وساکت وسر شار
 
ومن تنها دراین دنیای دوراز غصه مهمانم
 
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور ونامعلوم
 
ومن درحسرت دیدار چشمت رو به پایانم
 
تو مثل مرهمی به بال بی جان کبوتر ها
 
ومن هم یک کبوتر تشنه  باران درمانم
 
بمان امشب کنار لحظه های بی قراری من
 
ببین با تو چه روئیایی ست رنگ شوق چشمانم
 
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
 
هنوز ازعطر دستانت پراز شوق است دستانم
 
تو فکر خواب گل هایی که یک شب باد ویران کرد
 
ومن خواب ترا می بینم ولبخند پنهانم
 
تو مثل لحظه ی هستی که باران تازه می گیرد
 
ومن مرغی که ازعشقت فقط بی تاب وحیرانم
 
تو می آیی ومن گل می دهم درسایه چشمت
 
وبعد ازتو منم با غصه های قلب می سوزانم
 
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
 
ومن تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
 
شبست ونغمه مهتاب ومرغان سفر کرده
 
وشاید یک مد کمرنگ ازشعری که می خوانم
 
تمام آرزوهایم زمانی سبز می گردد
 
که تو یک شب بگویی ، دوستم داری تو ، می دانم
 
غروب آخرشعرم پراز آرامش دریاست
 
ومن امشب قسم خوردم تو را هرگز نرنجانم
 
به جان هرچه عاشق توی این دنیای پرغوغاست
 
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
 
بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد
 
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم



6 / 10 / 1390
1:51 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

می شود قلب مرا عفو کنید ؟

خسته ام می فهمید ؟!

خسته از آمدن و رفتن و آواره شدن
خسته از منحنی بودن و
عشق
خسته از حس غریبانه این تنهایی

به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه
لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام
: عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل !
شمع را می فهمم !
کذب محض است
دروغ است
دروغ
!

من چه می دانم از احساس پروانه شدن ؟!
من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟
یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!
من چه می دانم شمع
واپسین لحظه ی مرگ
حسرت زندگی اش پروانه است ؟
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!

به خدا من همه را لاف زدم
!

به خدا من همه ی عمر به عشاق حسادت کردم !
باختم من همه عمر دلم را به سراب !
باختم من همه عمر دلم رابه شب مبهم و کابوس پریدن از بام !
باختم من همه عمر دلم رابه هراس تر یک بوسه به لبهای خزان !

به خدا لاف زدم
من نمی دانم
عشق ، رنگ سرخ است ؟! آبی ست ؟!
یا که مهتاب هر شب
، واقعاً مهتابی ست ؟!
عشق را در طرف کودکی ام
خواب دیدم یکبار
!

خواستم صادق و عاشق باشم !
خواستم مست شقایق باشم !
خواستم غرق شوم در شط مهر و وفا

اما حیف
حس من کوچک بود
یا که شاید مغلوب
پیش زیبایی ها
!
به خدا خسته شدممی شود قلب مرا عفو کنید ؟
و رهایم بکنید تا تراویدن از پنجره را درک کنم
!؟
تا دلم باز شود ؟!

خسته ام درک کنیدمی روم زندگی ام را بکنم
می روم مثل شما،
پی
احساس غریبم تا بازشاید عاشق بشوم...


4 / 9 / 1390
8:31 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

!!!!!
روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم

 لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما

 بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی

در درونم های هوی می کرد
مشت بر دیواره ها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد
در درونم های هوی میکرد

همچو مرغی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیم شب در خواب

های های گریه هایش را
در صدایش گوش می کردم

درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش

بر خویش از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید

دوستش دارم، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود

 کز جهانی دور بر می خواست
لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خواست
مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها
در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد

ورطه تاریکی لذت بود
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام

می گذشت از مرز دنیاها
باز تصویر غبار آلود

زان شب در کوچک، شب میعاد
زان اطلاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد.
در سیاهی دست های من

می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش
ریشه ها مان در سیاهی ها

قلب هامان، میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم

با بهار باغ های دور
می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام، آرام

می گذشت از مرز دنیاها
روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟
بگذارم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی بدیدارم

                                فروغ


4 / 9 / 1390
8:30 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو.............

سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو

زندگی را در خود منعکس کن


ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن

همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن


آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است

عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است


عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است

وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد


عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است

عشق به هیچ کس تکیه ندارد


آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود

البته وقتی عین عشق شد عاشق نیز هست


عاشقی محصول عشق است نه منبع عشق

اگر ندانی که کیستی عاشق نیز نخواهی بود


اگر ندانی که کیستی عین ترس خواهی شد

ترس نقطه ی مقابل عشق است ...نقطه مقابل عشق نفرت نیست


نفرت عشق وارونه است

در عشق آدمی بسط میابد در ترس آدمی منقبض میشود


عشق درهای دل آدمی را میگشاید...ترس درهای دل آدمی را می بندد

عشق اعتماد میکند و ترس شک می کند

 
در ترس آدمی احساس تنهایی میکند و در عشق آدمی محو میشود

در عشق مرزهای وجود آدمی میریزد

 و بدین سان درختان ...پرندگان... آب ها... ابرها

ماه و خورشید و ستاره ها


پاره ای از وجود آدمی میشوند

عشق هنگامی تحقق می یابد که تو آسمان درون خویش را تجربه کرده باشی


مراقبه کن - سکوت و آرامش ذهن

 غواص وجود خود شو و به عمق وجود خود برو


وقتی پرندگان میخوانند خوب به آوازشان گوش بسپار

وقتی به آستانه ی گلی می رسی با حیرت گرم تماشایش شو


اجازه نده دانسته های کهنه و بیات حجاب نگاه تو شوند

به چیزی برچسب نچسبان

 

 یاد بگیر سازی را بنوازی

آدم ها را ببین و با آنها در آمیز


هر انسانی آیینه ایست که خدا را به شیوه ی ویژه خود به تو نشان میدهد

از آدم ها یاد بگیر... نترس


هستی تو را به  شیوه های گوناگون حمایت میکند

اعتماد کن


اعتماد تو را از نیروی عشق سرشار میکند

نیروی عشق همه هستی را متبرک میکند


عشق به خودی خود کامل است

نیازی نیست عشق کاملتر از آن چیزی شود که هست


میل به کامل کردن عشق نتیجه ی فهم غلط از عشق است

دایره دایره است ما دایره کامل تر و ناقص تر نداریم


همه دایره ها کامل اند

اگر کامل نیستند دایره نیستند


کمال ذاتی عشق نیز هست

 

تو نمی توانی کم تر یا بیشتر عشق بورزی

تو یا عشق می ورزی یا عشق نمی ورزی


4 / 9 / 1390
8:21 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

داستان زیبا و عاشقانه "عشق در خفا"

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  ۲  ساعت دیدن فیلم و خوردن  ۳  بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 

 روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !


3 / 9 / 1390
7:33 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

انار

روزگاری بسیار پیش از این که شعر مهمترین دغدغه روزها و شبهایم بود به تجربه هایی می اندیشیدم که به من در رسیدن به ماهیت شعر کمک کند و این بود که تجربه های مختلف نوشتن را هر روز سیاه مشق می کردم . این شعر یکی از آنهاست که پیوستگی بی انتهایی با من دیگر من دارد .

شاملوی بزرگ می گوید: " من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشتهایی از زندگی نیست بلکه یکسره خود زندگی است "

شاید این شعر هم همین گونه باشد ...

بخوانید و برایم از این تجربه بگویید .

 

 ۱- هنوز قاب گرفته انار را آن زن ...

 

۲- انار حادثه ای سرخ بود روی تنت

انار مثل همیشه نشسته بر دهنت

طلوع می کند از شرق چشمهایت : زن

زنی که شکل گذشته / گذشته از بدنت

و دانه دانه غرورش غبار می گیرد

همان که بسته به دورش ردایی از سخنت

بلوغ آبی او سرخ شد /شرابی شد

درست مثل انار نشسته بر دهنت ...

 

۳- غروب از لب تو چون انار ترکید و...

که ریخت روی غزل قطره قطره خندیدو...

چقدر توی غزلها قدم زد و رد شد

زنی که : از لب تو - یک انار- که چید و .../

گذاشت روی لبش تا ببوسیش شاید !

به روی صحنه ی چشمت دوباره رقصید و ...

 

۴- ... و اتفاق سرانجام اتفاق افتاد

دوباره از لب تو / از درخت باغ / افتاد

همان انار که لبهاش سرخ و شیرین بود

رسیده بود / به وقتی که اتفاق افتاد ...

زنی به شکل معما که رد شد از کوچه

- در آن شبی که پر از بالهای زاغ افتاد-

گذشت از بر شیشه / گذشت وقتی که

تلالوی کم مهتاب برچراغ افتاد

و حرف زد و حرف زد و حرف ... ساعتها

و برگهای ترک خورده در اجاق افتاد

 

۵- نه ! این که حرف کمی نیست : " عاشقم / برگرد "

ببار روی تنم آخرین ترانه ی درد

چقدر رو به نگاهت غزل بمیرانم

ببین انار چه بر شعرهای من آورد ؟!

 

۶- همیشه حادثه ی سرخ بر تنت باشد ...


30 / 8 / 1390
8:56 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

سه پاره

مسافر

کفشهای جفت جفت

ابتدای راه بود

چشمهای تو که ماه بود ...


 

خط کش پیاده رو سپید بود

مانده ام برای خط و ایستگاه ...

کاش می شد آنچه دید بود

 


من مسافرم

گاه گاه می روم

شاعری مرابهانه کرده است من ن/می رسم


 

روبروی من نشسته ای

مثل خط ممتد پیاده رو

مولوی است چشمهای  بی بدیل تو

 


آتشم شبیه تو

شمس می شوم بباری ام

پشت ویترین شیشه ای بکاری ام


 

دور دور دورتر

به من نگاه می کنی

کفشهای جفت جفت را /به پای من گناه می کنی

 


ای همیشه در عبور

جای تو همیشه توی شعرهام خالی است

دور می شوی تو با غرور

 


من هنوز هم نشسته ام

ماه روی صورتم گرفته است

من دوباره توی شعرهام بسته ام


30 / 8 / 1390
8:55 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

سلامی به رنگ واژه

سلام به دوستان گرانقدرم . بعداز مدتها از گشت و گذاری در پیچ و خمهای احساسم برگشته ام تا به تجربه در دنیای مجازی نگاهی دوباره داشته باشم . آن هم از آن دست دلتنگیهای که مخاطبش یکی است که کیست !

کسی که گاهی سپید می شود / گاهی متن / گاهی غزل / گاهی مثنوی

هرچه بود بخوانیدم و در دلتگیهایم او را بامن همراه کنید . من پنهانی که دائم از زوایای پنهان قلبم سرک می کشد و باید بودن اورا دستبند بزنم و به زندان واژه ها بیندازم .

اولین دلتنگی بعد مدتهام تقدیم به اوی شماست ...

آرزوی دست نیافتنی ام

بگذار چشمهایت مال من باشد. بگذار آنها را قاب بگیرم تا همیشه در ذهنم زنده بمانی . بگذار آنقدر محکم در آغوش بفشارمت که با من یکی باشی. پر از بوی تنت باشم و خود خود خودم باشی  پر از بوسیدنت . بوییدنت و خواستنت

نگذار هیچ وقت کسی به حسمان پی ببرد. به این که کسی تو را از من بگیرد . بگذار خاطره قشنگ چشمهای تو توی لحظه های تنهایی ام من را دلخوش کند .

یادت نرود قول داده ای که نگذاری کسی بفهمد که روزگاری چون منی عاشقت بوده دوستت داشته است .

تو به تنهایی من آمده ای تا دل به دریا بزنیم .

بگذار صمیمانه تو را دوست بدارم . به زیبایی نرمی پر قو روی آب آرام برکه ی قلب من

تو نیستی و در من نفس می کشی

نیستی و نبودنت آزار دهنده است . به مبارزه با خودم برخاسته ام . به مبارزه با منی که پر است از دلتنگی

دلتنگی اش از همه اتفاقها زیادتر شده و دارد از قلبش می زند بیرون . دارم مبارزه می کنم با خواستنت با نبودنت می خواهم خاطره ی تو را به یادها بسپارم به بادها

می خواهم از خودم رها باشم . می خواهم آنقدر دست نیافتنی باشی تا همیشه با تو باشم . روزگار بدی است . وقتی شوق هیچ تغییری نباشد . وقتی کلامت از دستت در برود و بعد نتوانی آن را بازگردانی .

ابراز عشق زیباست اما نپذیرفتن آن زیباتر . نپذیرفتنش پر است از آغوش . از نرمی نگاه . از دستهایی که خاطره ها را می سازند.

نگذار نبودنت آزارم دهد . نگذار عطر تنت را بادها با خودشان ببرند . بگذار فرصتها باقی بماند برای دلتنگی بعد از این نقطه چین ها


30 / 8 / 1390
8:51 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

خوش خیال . . .

اخرين لحظه ي رفتن تو يادم نمي ره
اشكا دونه دونه رو گونه ي من نشسته بود
دلم از جور زمونه خسته بود
وقتي كه تو بوسه هاتو مي دادي
انگاري اتيش به قلبم مي زدي
نوبت من كه رسيد انگاري ديرت شده بود
عشق بي دليل من دست و پا گيرت شده بود
با نگاه تو به ساعت دل من شكست و ريخت
شيشه ي عمر منم تموم شدو هيشكي نديد
تو مي رفتي رو تن برگاي خيس
فكر مي كردم تو خيالت كسي نيست
عمريه چشم به درم منتظر نامه هاي سالي يه بار
من مي خوام ببينمت تو و خدا فقط يه بار
به خدا دلم ديگه جاي شكستن نداره
پيش قلب بي وفات نگاه من كم ميا ره
امان از خوش خيالي در به دري اوارگي
ديگه لعنت مي فرستم به تو لعنت زندگي


29 / 8 / 1390
9:55 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

زیبا ترین قلب . . .

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...


29 / 8 / 1390
9:54 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

داستان دیوانگی و عشق . . .

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


29 / 8 / 1390
9:52 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق یعنی . . .

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

 

 

 

 

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...



29 / 8 / 1390
9:51 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

تنها راه رسیدن ...

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


29 / 8 / 1390
9:45 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق تاریخ مصرف دارد. . .

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...


 



†??'§ : عشق تاریخ مصرف دارد, تاریخ مصرف عشق, ت م ع, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, راک موزیک,
27 / 8 / 1390
10:47 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

بیمارستان و عشق

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.  

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»  

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.  

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»  

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


21 / 8 / 1390
1:6 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

بیمارستان و عشق

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.  

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»  

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.  

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»  

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


21 / 8 / 1390
1:6 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

آن روی کثیف سکه

آن روی کثیف سکه

درون یک کلاس درس دانشگاه/ میان دختران ، یک دختر زیبا و مه رو بود/

جمالش حسرت بوم کمال الملک/ لبانش سرختر از حمله چنگیز/

دو ابرویش کنار هم/ شبیه شاه بیت شعر یک شاعر/

فتاده آتش عشقش میان جزوه های درسی استاد و دانشجو/

ولی با این همه عاشق/دل مغرور آن دختر/اسیر یک جوان همکلاسی بود ایلاتی/

جوانی زاده یک کوچ/جوانی خوش قد و زیبا/ولی چون گپه های دختران ایل رمزآلود/

جوان محجوب و تنها بود/ وتنها مونس او یک کمانچه یادگار ایل/

تمام ایل روحش منزلی دیگر و در ییلاق دیگر بود/

دل او اهل ایمان اهل معنا بود/برای خود سلوکی داشت/

و در پیمودن آن هفت شهر کشور عطار/

زمانی در چمنزار طلب یک اسب رهپیما و گاهی در بیابان گم حیرت ز نومیدی کفرآمیز لوکی داشت/

چه گویم ماهی شوریده قلبش/ بجای مژه قلابی دختر/فتاده در غم یک صیاد زیباتر/

همیشه اسب سرکش دختر/هوای قلعه وصل جوان را داشت/

جوان اما به کیش عاشقی مات رخ یک شاه دیگر بود/اسیر ماه دیگر بود/

از آن رخساره بنمودن ها/و زآن پرهیز کردن ها- که سعدی نیز فرموده ست:/

جوان هر روز بازار خود را تیزتر می کرد و دختر عاشق او بیشتر می شد/

کنار پوچی آن شهر/حریم یک مزارستان خلوت بود/مزارستان زیبایی پر از کاج و صنوبر ها/

پر از فرعون و موسی ها/پر از خرهای عیسی ها/پر از کشورگشایی های نادرها/پر از یاهوی درویشان/

جوان گاهی برای لذتی مخصوص/به آن عبرت کده می رفت/

کمانچه، فکر، ناله همدمان او/

جوان گاهی برای لذتی مخصوص/به آن عبرت کده می رفت/

جوان بر یک درخت سرو تکیه داد و محو حال آنجا گشت/

پس یک قبر خوش قامت نشسته دخترک آرام و با چشمی گرسنه/

عشق خود را داشت می پایید/صدای سوزناک آن کمانچه در فضا پیچید/

خروشی در میان مردگان افتاد/صدای شیون آن ساز ایمان سوز/

همانند صدای شیهه یک اسب زخمی ناله آسا بود/جوان شوری به ماهور دلش افتاد و با آواز جانسوزی چنین سر داد/

"صفا دارد شکست ساغر و تسبیح و پیمانه/

بیا در مجلس مستان که بشکن بشکن است امشب/

ببین که سجع و تشبیه و ردیف و قافیه مستند/

بیا زاهد شرابی زن گناهش با من است امشب"/

جوان می خواند و می نالید/ و در رقص آمده سرو صنوبرها/

و من یقین دارم که آن لحظه/تمام مرده ها هم رقص می کردند/

در آن گرمابه عریان معنی ها/در آن کشف شهود لخت/به چشم خویش دختر/

دختر عاشق/خدا را دید حتی بیشتر از پیش/خدا را دید اما چون هووی خویش/

دلش در تازش عشقی حسادت بار و/جان در کوبش شوقی دقابت وار/

خدا را مانع خود دید/دل و دین رفته از دستش/

تمام مصر ایمان را برای مستی فرعون خود می خواست/در آن لحظه بدون شک/

تمام چاه قلبش می مکید از شوق یوسف را/زلیخای رخش را از پس پرده برون افکند/

جلو رفت و به کبری غمزه آسا گفت:/که بس کن نالش این ساز سوزان را/

شد از کف طاقتم دیگر/تو آخر تا به کی آشفته یک عشق موهومی/

و تا کی این چنین گریان و مغمومی/تو را من دوست می دارم تو اما آه/

دریغ از یک نگاه تند/برای ذبح عشق خویش/به پایت گشته ام هی تیز/تو اما وای/

 دریغ از یک نگاه یک سلام کند/منم لیلی وش طناز مجنون کش/

که حتی فلسفه با آن اساتید همیشه سرد و ناراضی/به نرمی می شود با نیم دانگی از نگاهم دلخوش و راضی/

تو اما آه اما تو مرا کشتی به این بی اعتنایی ها/خدایت را نشانم ده/بگو زیباتر از من کیست آخر کیست؟/

بگو مسحور جادوی کدامین سامری هستی؟/

 

جوان یک لحظه ساکت ماند/نگاهی پر ترحم بر رخ مغرور دختر کرد/به جهلش پوزخندی زد/و پاسخ از سر غیرت چنین آورد/

"چگونه خویشتن را با آن اهورا درقیاس آری؟/چگونه یک مگس در عرصه سیمرغ می بالد/

قسم به ناله این ساز/قسم به سوز این آواز/کنون در پیش رویت زشتیت را برملا سازم/

تو را رسوای شداد غرورت می کنم اکنون/به چشم دلربای خویش می نازی؟/

به چشم ذره بین بر چشم خود بنگر/که غیر از تکه ای مرطوب و چندش بار چیز دیگر نیست/

به آن بینی که شهکار قلمکاری ست می نازی؟/که غیر از مخزنی از آب چرکین چیز دیگر نیست/

به سرخی دهان خویش می نازی؟/درون پوچ این مرداب مردم سوز/نماد نفرتی زشت است نامش "تف"/

به سرما خوردنی، درد گلو، چرکی، تعفن می کند چون بوی گرما خورده مردار/

به آن گونه که گلگون است می نازی؟/اگر با تیغ جراحیش بشکافی/بجز خون و رگ و پی و کثافت چیز دیگر هست؟/

به اندام سپید و نرم و پاک خویش می نازی؟/اگر چشم حقیقت بین بیندازی/درون حجم این قوطی/به غیر از چرک و استفراغ روده چیز دیگر هست؟/

به موی موج زای خویش می نازی؟/سرای سالمندان را تماشا کن/ و بنگر آئینه زیبایی خود را/در آن سرهای گر آن پیرهای زشت/

کمی بعد از وفات خود/نگاهی بی صدا بر لاشه خود کن و بنگر کرم هایی را که می لولند در کاباره چشمان مکروهت/

کنون خود قاضی من باش/چگونه دوستدار این همه چرک عفن باشم/

منم فرزند ابراهیم استدلال که از خورشیدهای پرغروب شهر بیزارم/

من از عشق بیزارم که تا خواهی دمی در سایه  امنش بیاسایی/جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها/

من از زیبایی گل های چینی، کاغذی، چسبی نبردم ذره ای بویی/

خرابم، عاشقم، آشفته ام، اما خراب روی نقاشم نه نقاشی/

دل از کف داده گیس آفرینم من نه گیسوها/و لیلا آفرین کردست مجنونم نه لیلاها/

خراب قد آن یارم که عاشق/پایکوبان پیش پای او نداند که کله یا سر کدامین را بیندازد/

خراب رنگ آن چشمم که حتی کاسه ساقی شده مست شراب آن/

و سر داده ست آواز "دل ای دل ای دل ای دل را"/

همیشه دوستدار حالت تاب و تب عشقم/به این خاطر مریض دایم آن شمس "تب"ریزم/

 منم فرزند ابراهیم استدلال که از خورشیدهای پرغروب شهر بیزارم/

رهایم کن که بیمارم/جوان یکباره ساکت شد/نگاهی بر افق انداخت/دگر خورشید از آنجا رفته/

گورستان سکوتی داشت روح انگیز/صدای ساز می آید/ صدای ساز می آید/ صدای ساز می آید/

 



†??'§ : ان روی کثیف سکه, سکه کثیف, ان روی سکه, سکه, اواره مرگ,
??ادامه مطلب??
20 / 8 / 1390
8:24 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

C†?êmê§

صفحه قبل 1 صفحه بعد

    خانه? پروفايل ? طراح


آواه مرگ بهنوش

Friends

?گروه طراحيـ کول تم?
?آواره مرگ?

عاشقانه های بی تکرار - نفس
دختری از جنس سکوت-نادیا
عشق رفته - هانی
وب سایت موزیک آواره مرگ
زمستان احســـــــــــاس یک طرفه
... داد بزن لعنتي
san niea ba-love
عشق من تویی
دختر پسر مد
شمیم عشق
عاشقان تنها
کلبه ی تنهایی من - مهدیه
وبلاگ دوست خوبمون گندم -- عاشقانه
کلبه عشق من و تو
love 15 - tarajojoo
بچه های دیونه ماشین
جاده بی انتها(اتیش پاره 2 )
عکس دوستان اواره مرگ
سکوت (سمیرا)
عشق من فقط خداست(ارام)
وبلاگ دختر خشکلا (حنانه)
Rain Girl - Baran
راک موزیک


?rchive

دی 1397
مرداد 1396
مهر 1394
اسفند 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
مرداد 1393
تير 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390

Daily

عکس دوستان اواره مرگ
وصیت نامه کورش کبیر
شعر ان روی کثیف سکه

http://up.ghalebgraph.ir/up/galebgraph/authors/hamidreza/Bahman94/3/10.png

Categories

موزیک
عاشقانه
بی کلام
اجتماعی
داستان
عاشقانه
خیانت
عکس
عاشقانه
موزیک
دخترونه
متن
عاشقانه
شعر
داستان کوتاه
جملات کوتاه
اس ام اس
عاشقانه
مناسبتی
سرکاری
ضد حال
کد پیشواز
همراه اول
ایرنسل
رمان

Authors

اواره مرگ

طراحي از بهنوش