عکس


وب سایت آواره مرگ
Avareh Marg Copyright © 1390 - 1394 All right reserved
عکس

      



??ادامه مطلب??
30 / 8 / 1390
10:6 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عکس

30 / 8 / 1390
10:6 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

وصیت نامه کورش کبیر

وصیت نامه کورش کبیر

برای خواندن به ادامه مطلب بروید



??ادامه مطلب??
30 / 8 / 1390
9:50 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

یک شعر با معنی که خیلی دوسش دارم

خسته شدم

از تو و اون لحن چشات

خسته شدم

دنبال چی می گردی باز

می خوای همش ثابت کنی 

منم اون ادم بده

باشه قبول تو راست می گی

خاطره هام رو پس بده

دیگه برام مهم نیست 

هر چی که اومد به سرم

برام دیگه گریه نکن 

مگه نمی گی من بدم

دارم میرم از پیشوت

 از همتون خسته شدم

همه شدید ادم خوبه

منم که اون ادم بدم


30 / 8 / 1390
9:9 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

مجازات

 

من از لحظه مردم  خودم می ترسم

که روز مرگم به خودم می لرزم

که ازم می پرسن اینکارا چی بوده

چی حسی بوده یاد من نبوده

من از همینجا که دلم در به درده از عشق

برای بودن از بودن گذشتم

نمی دونم چرا از یاد رفتم

نفهمیدم که دنیا رو شکستم

دلم اروم نداره بی قراره

به یاد اسمون چشمام می باره

گناهکارم می دونم چه کردم

مجازاتم رو می خوام دوباره

 


30 / 8 / 1390
9:8 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

افسوس

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟

اما افسوس که هیچ کس نبود ...

همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...

آری با تو هستم ...!

با تویی که از کنارم گذشتی...

و حتی یک بار هم نپرسیدی،

چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!


30 / 8 / 1390
9:5 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

آه . . . آه . . . اما . . .


30 / 8 / 1390
9:3 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

برای تو می نویسم . . .

برای تو می نویسم...

برای تویی كه تنهایی هایم پر از یاد توست...

برای تویی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست
...

برای تویی كه احسا
سم از آن وجود نازنین توست ...

برای تویی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تویی كه چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...

برای تویی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...

برای تویی كه وجودم را محو وجود نازنین خود كردی...

برای تویی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...

... تویی كه سـكوتـت سخت ترین شكنجه من است برای

برای تویی كه قلبت پـا ك است ...

برای تویی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...

برای تویی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تویی كه عـشقت معنای بودنم است...

برای تویی كه غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

 


30 / 8 / 1390
8:59 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

انار

روزگاری بسیار پیش از این که شعر مهمترین دغدغه روزها و شبهایم بود به تجربه هایی می اندیشیدم که به من در رسیدن به ماهیت شعر کمک کند و این بود که تجربه های مختلف نوشتن را هر روز سیاه مشق می کردم . این شعر یکی از آنهاست که پیوستگی بی انتهایی با من دیگر من دارد .

شاملوی بزرگ می گوید: " من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشتهایی از زندگی نیست بلکه یکسره خود زندگی است "

شاید این شعر هم همین گونه باشد ...

بخوانید و برایم از این تجربه بگویید .

 

 ۱- هنوز قاب گرفته انار را آن زن ...

 

۲- انار حادثه ای سرخ بود روی تنت

انار مثل همیشه نشسته بر دهنت

طلوع می کند از شرق چشمهایت : زن

زنی که شکل گذشته / گذشته از بدنت

و دانه دانه غرورش غبار می گیرد

همان که بسته به دورش ردایی از سخنت

بلوغ آبی او سرخ شد /شرابی شد

درست مثل انار نشسته بر دهنت ...

 

۳- غروب از لب تو چون انار ترکید و...

که ریخت روی غزل قطره قطره خندیدو...

چقدر توی غزلها قدم زد و رد شد

زنی که : از لب تو - یک انار- که چید و .../

گذاشت روی لبش تا ببوسیش شاید !

به روی صحنه ی چشمت دوباره رقصید و ...

 

۴- ... و اتفاق سرانجام اتفاق افتاد

دوباره از لب تو / از درخت باغ / افتاد

همان انار که لبهاش سرخ و شیرین بود

رسیده بود / به وقتی که اتفاق افتاد ...

زنی به شکل معما که رد شد از کوچه

- در آن شبی که پر از بالهای زاغ افتاد-

گذشت از بر شیشه / گذشت وقتی که

تلالوی کم مهتاب برچراغ افتاد

و حرف زد و حرف زد و حرف ... ساعتها

و برگهای ترک خورده در اجاق افتاد

 

۵- نه ! این که حرف کمی نیست : " عاشقم / برگرد "

ببار روی تنم آخرین ترانه ی درد

چقدر رو به نگاهت غزل بمیرانم

ببین انار چه بر شعرهای من آورد ؟!

 

۶- همیشه حادثه ی سرخ بر تنت باشد ...


30 / 8 / 1390
8:56 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

سه پاره

مسافر

کفشهای جفت جفت

ابتدای راه بود

چشمهای تو که ماه بود ...


 

خط کش پیاده رو سپید بود

مانده ام برای خط و ایستگاه ...

کاش می شد آنچه دید بود

 


من مسافرم

گاه گاه می روم

شاعری مرابهانه کرده است من ن/می رسم


 

روبروی من نشسته ای

مثل خط ممتد پیاده رو

مولوی است چشمهای  بی بدیل تو

 


آتشم شبیه تو

شمس می شوم بباری ام

پشت ویترین شیشه ای بکاری ام


 

دور دور دورتر

به من نگاه می کنی

کفشهای جفت جفت را /به پای من گناه می کنی

 


ای همیشه در عبور

جای تو همیشه توی شعرهام خالی است

دور می شوی تو با غرور

 


من هنوز هم نشسته ام

ماه روی صورتم گرفته است

من دوباره توی شعرهام بسته ام


30 / 8 / 1390
8:55 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

سلامی به رنگ واژه

سلام به دوستان گرانقدرم . بعداز مدتها از گشت و گذاری در پیچ و خمهای احساسم برگشته ام تا به تجربه در دنیای مجازی نگاهی دوباره داشته باشم . آن هم از آن دست دلتنگیهای که مخاطبش یکی است که کیست !

کسی که گاهی سپید می شود / گاهی متن / گاهی غزل / گاهی مثنوی

هرچه بود بخوانیدم و در دلتگیهایم او را بامن همراه کنید . من پنهانی که دائم از زوایای پنهان قلبم سرک می کشد و باید بودن اورا دستبند بزنم و به زندان واژه ها بیندازم .

اولین دلتنگی بعد مدتهام تقدیم به اوی شماست ...

آرزوی دست نیافتنی ام

بگذار چشمهایت مال من باشد. بگذار آنها را قاب بگیرم تا همیشه در ذهنم زنده بمانی . بگذار آنقدر محکم در آغوش بفشارمت که با من یکی باشی. پر از بوی تنت باشم و خود خود خودم باشی  پر از بوسیدنت . بوییدنت و خواستنت

نگذار هیچ وقت کسی به حسمان پی ببرد. به این که کسی تو را از من بگیرد . بگذار خاطره قشنگ چشمهای تو توی لحظه های تنهایی ام من را دلخوش کند .

یادت نرود قول داده ای که نگذاری کسی بفهمد که روزگاری چون منی عاشقت بوده دوستت داشته است .

تو به تنهایی من آمده ای تا دل به دریا بزنیم .

بگذار صمیمانه تو را دوست بدارم . به زیبایی نرمی پر قو روی آب آرام برکه ی قلب من

تو نیستی و در من نفس می کشی

نیستی و نبودنت آزار دهنده است . به مبارزه با خودم برخاسته ام . به مبارزه با منی که پر است از دلتنگی

دلتنگی اش از همه اتفاقها زیادتر شده و دارد از قلبش می زند بیرون . دارم مبارزه می کنم با خواستنت با نبودنت می خواهم خاطره ی تو را به یادها بسپارم به بادها

می خواهم از خودم رها باشم . می خواهم آنقدر دست نیافتنی باشی تا همیشه با تو باشم . روزگار بدی است . وقتی شوق هیچ تغییری نباشد . وقتی کلامت از دستت در برود و بعد نتوانی آن را بازگردانی .

ابراز عشق زیباست اما نپذیرفتن آن زیباتر . نپذیرفتنش پر است از آغوش . از نرمی نگاه . از دستهایی که خاطره ها را می سازند.

نگذار نبودنت آزارم دهد . نگذار عطر تنت را بادها با خودشان ببرند . بگذار فرصتها باقی بماند برای دلتنگی بعد از این نقطه چین ها


30 / 8 / 1390
8:51 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

خوش خیال . . .

اخرين لحظه ي رفتن تو يادم نمي ره
اشكا دونه دونه رو گونه ي من نشسته بود
دلم از جور زمونه خسته بود
وقتي كه تو بوسه هاتو مي دادي
انگاري اتيش به قلبم مي زدي
نوبت من كه رسيد انگاري ديرت شده بود
عشق بي دليل من دست و پا گيرت شده بود
با نگاه تو به ساعت دل من شكست و ريخت
شيشه ي عمر منم تموم شدو هيشكي نديد
تو مي رفتي رو تن برگاي خيس
فكر مي كردم تو خيالت كسي نيست
عمريه چشم به درم منتظر نامه هاي سالي يه بار
من مي خوام ببينمت تو و خدا فقط يه بار
به خدا دلم ديگه جاي شكستن نداره
پيش قلب بي وفات نگاه من كم ميا ره
امان از خوش خيالي در به دري اوارگي
ديگه لعنت مي فرستم به تو لعنت زندگي


29 / 8 / 1390
9:55 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

زیبا ترین قلب . . .

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...


29 / 8 / 1390
9:54 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

داستان دیوانگی و عشق . . .

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...


29 / 8 / 1390
9:52 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق یعنی . . .

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

 

 

 

 

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...



29 / 8 / 1390
9:51 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

تنها راه رسیدن ...

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…


29 / 8 / 1390
9:45 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

برترین عکس این هفته


28 / 8 / 1390
9:49 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

عاشقانه

         

  



??ادامه مطلب??
28 / 8 / 1390
9:27 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

چند تا عکس

شما می تونید عکس ها رو با کیفیت اصلی در ادامه مطلب ببینید



??ادامه مطلب??
27 / 8 / 1390
11:5 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق تاریخ مصرف دارد. . .

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...


 



†??'§ : عشق تاریخ مصرف دارد, تاریخ مصرف عشق, ت م ع, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, راک موزیک,
27 / 8 / 1390
10:47 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

دوستت دارم...

هر غروب در افق پدیدار می‌شوی

در دورترین فاصله‌ها


آنجا که آسمان و زمین به هم می‌رسند،

من نامت را فریاد می‌زنم


و آهسته می‌گویم: “دوستت دارم"


اما واژه هایم در هیاهو گم می‌شود

و صدایم به تو نمی‌رسد

نگاهت می‌کنم

می‌خواهم چشمانم به تو بگویند “دوستت دارم”


اما نگاهم در غبار گم می‌شود

و هرگز به تو نمی‌رسد...
 


27 / 8 / 1390
10:44 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

کاش می دونستی...

کاش می دونستی چقدردلم بهانه ی تو رو میگیره هر روز

کاش می دونستی

چقدردلم هوای با تو بودن کرده

کاش می دونستی چقدردلم ازاین روزهای سرد

بی توبودن گرفته

کاش می دانستی چقدردلم برای ضرب اهنگ قدمهایت

گرمی نفسهایت، مهربانی صدایت تنگ شده

کاش می دانستی چقدردلواپس توام

کاش می دانستی چقدرتنهام ، چقدرخسته ام

وچقدربه حضورسبزت محتاجم

وهمیشه ازخودم می پرسم

این همه که من به توفکرمی کنم

توهم به من فکرمی کنی؟....
 


27 / 8 / 1390
10:44 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

عطر تو....

گاه می خواهم فرار کنم

از تو، از خودم

اما به کجا؟

هوا هم بوی تو را می‌دهد

یک، دو، سه...

نفس را در سینه حبس می‌کنم

چشمانم را می‌بندم

پلک هایم را محکم می‌فشارم

تصویر تو لحظه به لحظه پررنگ‌تر می‌شود

بوی تو در سرم می‌پیچد

مست می‌شوم

دستانم را به زاویه نود از بدنم باز می‌کنم

می‌چرخم، می‌چرخم، می‌چرخم

بر مدار زمین برخلاف عقربه‌های ساعت

مست می‌شوم... گیج می‌خورم

انگار نفس را با تو یکجا بلعیده‌ام

یک، دو،‌ سه...

آه می‌کشم

معلق می‌شود یادت...

و عطرت یکجا در هوا مست می‌شود
 


27 / 8 / 1390
10:43 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

من از عشق لبریزم...

هوا سردست ...

من از عشق لبریزم

چنان گرمم ...

چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....

که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست!

هوا سردست اما من ...

به شور و شوق دلگرمم

چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!

تو را هر شب درون خواب می‌بینم

تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم

و وقتی از میان کوچه می‌آیی ...

و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم ...

به خود آرام می‌گویم :دوباره خواب می‌بینم!

دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد

بیا... من دسته های نرگس دی ماه را

در راه می چینم !!
 


27 / 8 / 1390
10:42 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

یادمان باشد

 


27 / 8 / 1390
10:41 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

حضورت همچون معمای حل ناشدنی‌ست...

حضورت همچون معمای حل ناشدنی‌ست...

تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگی‌ات شدم،

نمی‌خواهم به این زودی ها از دستت بدهم،
مرا تنها نگذار! کاش می شد قایق خسته جسمم در ساحل وجودت آرام گیرد..

و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را در بیراهه‌های بیقراری،

آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسدرها کنم..

و مجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش رو ببینیم.

کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم

مثل سایه، مثل رویا...

آیا طاقت می‌آورم این همه خاطره را رها کنم

و آیا تو می توانی با بی‌احساس ترین احساسها رها شوی!؟

و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیم گذشت؟؟؟
 


27 / 8 / 1390
10:38 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

اینم 3 عکس

 

 



??ادامه مطلب??
26 / 8 / 1390
10:55 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق یعنی . . .

عشق یعنی سایه بانم من تو را ،
عشق یعنی بشکنی قلب مرا ،
عشق یعنی می پرستم من تو را،
عشق یعنی آن نخستین حرفها ،
عشق یعنی در میان برفها ، ...
...عشق یعنی یاد آن روز نخست ،
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست ،
عشق یعنی تک درختی در کویر ،
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر،
عشق یعنی بگذری از هفت خان ،
عشق یعنی آرش و تیر و کمان ...
عشق یعنی بی پروا شدن سعی از قطره تا دریا شدن,


26 / 8 / 1390
10:53 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

اینم 2 عکس با حال


26 / 8 / 1390
10:51 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

الهی

الهی!    سرنوشت مرا خیر بنویس تقدیری مبارک تا هر چه را تو دیر 

می خواهی  زودتر نخواهم  

و هر چه را تو زود می خواهی دیر نخواهم .  


26 / 8 / 1390
10:50 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

غریب

خدايا تو را غريب ديدم و غريبانه غريبت شدم ؛

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم ؛

تو را وفادار ديدم و هرجا که رفتم بازگشتم ؛

تو را گرم ديدم و در سردترين لحظه ها به سراغت آمدم ؛

تو مرا چه ديدي که وفادار ماندي ...؟؟


26 / 8 / 1390
10:49 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

تنهایی هم نو تنها گذاشت .........

دلم برای تنهایی میسوزه چرا هیشکی اونو دوست نداره؟

مگه چه گناهی کرده که تنها شده؟

جرم تنهایی چیه ؟ که هیشکی اونو نمیخواد؟

دیشب تنهایی از اتاقم رد شد، دنبالش دویدم ولی رفته بود

تنهای تنها نیمه شب اونو مرده کنار حوض خونه پیدا کردم

از گریه چشاش قرمز بود

براش گریه کردم

آخه اون از تنهایی مرده بود

تنهایی مُرد و من تنهاتر شدم....


26 / 8 / 1390
10:48 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

دعا

http://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gif


http://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifشبی در عالم مستی نشستم گریه ها کردمhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gif


http://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifبرای این دل خسته شبی تا صبح دعا کردمhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gif


http://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifدعا کردم که مهرت برود از دلhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gif


http://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifولی اهسته میگفتم خدایا اشتباه کردمhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gif

 

http://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gifhttp://raz1561.persiangig.com/33%5B3%5D.gif


26 / 8 / 1390
10:45 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

با هم..........

دلتنـــگ کــه شــــــدی، پیـــش ِ مــــن بیـــا، کمـــی غصّــه هســـت ...


 بــــــــــــــــا هــــــــــــم مـــــــــی خـــــــــوریـــــــم . . . ! ! !


26 / 8 / 1390
10:41 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

گاهی............

گاهی دلت میخواد همه ی بغض هات از نگاهت خونده بشن

 

میدونی که جسارت  گفتن کلمه ها رو نداری

 

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری

 

یا یه جمله ای مثل : چیزی شده؟؟!!

 

اونجاست که بغضت رو با یک لیوان سکوت سر میکشی

 

و با یه لبخند سرد میگی :

 

"نه! هیچی!!!"


26 / 8 / 1390
10:40 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

وقتی دلگیری و تنها

وقتی دلگیری و تنها

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق


آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت


اندوه چیست ، عشق کدامست ، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان


عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم ، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من


ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم


با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند  صبح


بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند


خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب

دوستدارم


23 / 8 / 1390
9:39 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن
روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن

روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن
از در نشد از پنجره، زوری خودت رو جا نکن



آدمکای شهر ما، بازیگرایی قابلن
وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا می ذارن



تو قتلگاه آرزو عاشق کشی زرنگیه
شیطونک مغزای ما دلداده دورنگیه



دلخوشی های الکی، وعده های دروغکی
عشقاشونم خلاصه شد، تو یک نگاه دزدکی



آدمکای شب زده، قلبا رو ویرون میکنن
دل ستاره ی منو، از زندگی خون میکنن



ستاره ها لحظه ها رو، با تنهایی رنگ میزنن
به بخت هر ستاره ای، آدمکا چنگ میزنن



عمری به عشق پر زدن قفس رو آسون میکنن
پشت سکوت پنجره چه بغضی بارون میکنن!



مردم سر تا پا کلک، رفیق جیب هم میشن
دروغه که تا آخرش، همدل و هم قسم میشن


رو دنده حسادتا زندگی رو میگذرونن
عادت دارن به بد دلی نمی تونن خوب بمونن


قصه روزگار اینه، به هیچ کسی وفا نکن
روی دلای آدما، هرگز حسابی وا نکن


21 / 8 / 1390
1:26 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

بیا و یک لحظه با من باش ، تا برای یک عمر با هم بمانیم ...
بیا برای هم باشیم ، از هم بگوییم با عشق باشیم!


21 / 8 / 1390
1:19 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

عشق

عشق که تعریف آن برای ما این قدر سخت است، تنها تجربه بشری است که واقعا ماندگار و حقیقی است.

عشق نیروی مخالف ترس است، اساس هر رابطه است، قلب خلاقیت است، و قدرت قدرت هاست.

عشق پیچیده ترین موضوع بین انسان هاست، منبع خوشبختی است، انرژی است که ما را به هم متصل می سازد و درون ما خانه می کند...

در نهایت عشق چیزی است که ما را به راستی میتوانیم هدیه کنیم.

در دنیای مبهم، رویایی و پوچی؛ عشق منیع حقیقت است.

بنابراین در مورد عشق خود نسبت به  یکدیگر خسیس نباشیم و سال جدید را با عشق شروع کنیم....

 


21 / 8 / 1390
1:17 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

بیمارستان و عشق

از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.  

از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»  

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.  

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»  

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.


21 / 8 / 1390
1:6 بعد از ظهر |- اواره مرگ -|

C†?êmê§

    خانه? پروفايل ? طراح


آواه مرگ بهنوش

Friends

?گروه طراحيـ کول تم?
?آواره مرگ?

عاشقانه های بی تکرار - نفس
دختری از جنس سکوت-نادیا
عشق رفته - هانی
وب سایت موزیک آواره مرگ
زمستان احســـــــــــاس یک طرفه
... داد بزن لعنتي
san niea ba-love
عشق من تویی
دختر پسر مد
شمیم عشق
عاشقان تنها
کلبه ی تنهایی من - مهدیه
وبلاگ دوست خوبمون گندم -- عاشقانه
کلبه عشق من و تو
love 15 - tarajojoo
بچه های دیونه ماشین
جاده بی انتها(اتیش پاره 2 )
عکس دوستان اواره مرگ
سکوت (سمیرا)
عشق من فقط خداست(ارام)
وبلاگ دختر خشکلا (حنانه)
Rain Girl - Baran
راک موزیک


?rchive

دی 1397
مرداد 1396
مهر 1394
اسفند 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
مرداد 1393
تير 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390

Daily

عکس دوستان اواره مرگ
وصیت نامه کورش کبیر
شعر ان روی کثیف سکه

http://up.ghalebgraph.ir/up/galebgraph/authors/hamidreza/Bahman94/3/10.png

Categories

موزیک
عاشقانه
بی کلام
اجتماعی
داستان
عاشقانه
خیانت
عکس
عاشقانه
موزیک
دخترونه
متن
عاشقانه
شعر
داستان کوتاه
جملات کوتاه
اس ام اس
عاشقانه
مناسبتی
سرکاری
ضد حال
کد پیشواز
همراه اول
ایرنسل
رمان

Authors

اواره مرگ

طراحي از بهنوش