خسته شدم
از تو و اون لحن چشات خسته شدم دنبال چی می گردی باز می خوای همش ثابت کنی منم اون ادم بده باشه قبول تو راست می گی خاطره هام رو پس بده دیگه برام مهم نیست هر چی که اومد به سرم برام دیگه گریه نکن مگه نمی گی من بدم دارم میرم از پیشوت از همتون خسته شدم همه شدید ادم خوبه منم که اون ادم بدم
من از لحظه مردم خودم می ترسم
که روز مرگم به خودم می لرزم
که ازم می پرسن اینکارا چی بوده
چی حسی بوده یاد من نبوده
من از همینجا که دلم در به درده از عشق
برای بودن از بودن گذشتم
نمی دونم چرا از یاد رفتم
نفهمیدم که دنیا رو شکستم
دلم اروم نداره بی قراره
به یاد اسمون چشمام می باره
گناهکارم می دونم چه کردم
مجازاتم رو می خوام دوباره
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
برای تو می نویسم...
برای تویی كه تنهایی هایم پر از یاد توست...
برای تویی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست ...
برای تویی كه احسا سم از آن وجود نازنین توست ...
برای تویی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تویی كه چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...
برای تویی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...
برای تویی كه وجودم را محو وجود نازنین خود كردی...
برای تویی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...
... تویی كه سـكوتـت سخت ترین شكنجه من است برای
برای تویی كه قلبت پـا ك است ...
برای تویی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...
برای تویی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تویی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تویی كه غمهایت معنای سوختنم است...
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...
روزگاری بسیار پیش از این که شعر مهمترین دغدغه روزها و شبهایم بود به تجربه هایی می اندیشیدم که به من در رسیدن به ماهیت شعر کمک کند و این بود که تجربه های مختلف نوشتن را هر روز سیاه مشق می کردم . این شعر یکی از آنهاست که پیوستگی بی انتهایی با من دیگر من دارد .
شاملوی بزرگ می گوید: " من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشتهایی از زندگی نیست بلکه یکسره خود زندگی است "
شاید این شعر هم همین گونه باشد ...
بخوانید و برایم از این تجربه بگویید .
۱- هنوز قاب گرفته انار را آن زن ...
۲- انار حادثه ای سرخ بود روی تنت
انار مثل همیشه نشسته بر دهنت
طلوع می کند از شرق چشمهایت : زن
زنی که شکل گذشته / گذشته از بدنت
و دانه دانه غرورش غبار می گیرد
همان که بسته به دورش ردایی از سخنت
بلوغ آبی او سرخ شد /شرابی شد
درست مثل انار نشسته بر دهنت ...
۳- غروب از لب تو چون انار ترکید و...
که ریخت روی غزل قطره قطره خندیدو...
چقدر توی غزلها قدم زد و رد شد
زنی که : از لب تو - یک انار- که چید و .../
گذاشت روی لبش تا ببوسیش شاید !
به روی صحنه ی چشمت دوباره رقصید و ...
۴- ... و اتفاق سرانجام اتفاق افتاد
دوباره از لب تو / از درخت باغ / افتاد
همان انار که لبهاش سرخ و شیرین بود
رسیده بود / به وقتی که اتفاق افتاد ...
زنی به شکل معما که رد شد از کوچه
- در آن شبی که پر از بالهای زاغ افتاد-
گذشت از بر شیشه / گذشت وقتی که
تلالوی کم مهتاب برچراغ افتاد
و حرف زد و حرف زد و حرف ... ساعتها
و برگهای ترک خورده در اجاق افتاد
۵- نه ! این که حرف کمی نیست : " عاشقم / برگرد "
ببار روی تنم آخرین ترانه ی درد
چقدر رو به نگاهت غزل بمیرانم
ببین انار چه بر شعرهای من آورد ؟!
۶- همیشه حادثه ی سرخ بر تنت باشد ...
مسافر
کفشهای جفت جفت
ابتدای راه بود
چشمهای تو که ماه بود ...
خط کش پیاده رو سپید بود
مانده ام برای خط و ایستگاه ...
کاش می شد آنچه دید بود
من مسافرم
گاه گاه می روم
شاعری مرابهانه کرده است من ن/می رسم
روبروی من نشسته ای
مثل خط ممتد پیاده رو
مولوی است چشمهای بی بدیل تو
آتشم شبیه تو
شمس می شوم بباری ام
پشت ویترین شیشه ای بکاری ام
دور دور دورتر
به من نگاه می کنی
کفشهای جفت جفت را /به پای من گناه می کنی
ای همیشه در عبور
جای تو همیشه توی شعرهام خالی است
دور می شوی تو با غرور
من هنوز هم نشسته ام
ماه روی صورتم گرفته است
من دوباره توی شعرهام بسته ام
سلام به دوستان گرانقدرم . بعداز مدتها از گشت و گذاری در پیچ و خمهای احساسم برگشته ام تا به تجربه در دنیای مجازی نگاهی دوباره داشته باشم . آن هم از آن دست دلتنگیهای که مخاطبش یکی است که کیست !
کسی که گاهی سپید می شود / گاهی متن / گاهی غزل / گاهی مثنوی
هرچه بود بخوانیدم و در دلتگیهایم او را بامن همراه کنید . من پنهانی که دائم از زوایای پنهان قلبم سرک می کشد و باید بودن اورا دستبند بزنم و به زندان واژه ها بیندازم .
اولین دلتنگی بعد مدتهام تقدیم به اوی شماست ...
آرزوی دست نیافتنی ام
بگذار چشمهایت مال من باشد. بگذار آنها را قاب بگیرم تا همیشه در ذهنم زنده بمانی . بگذار آنقدر محکم در آغوش بفشارمت که با من یکی باشی. پر از بوی تنت باشم و خود خود خودم باشی پر از بوسیدنت . بوییدنت و خواستنت
نگذار هیچ وقت کسی به حسمان پی ببرد. به این که کسی تو را از من بگیرد . بگذار خاطره قشنگ چشمهای تو توی لحظه های تنهایی ام من را دلخوش کند .
یادت نرود قول داده ای که نگذاری کسی بفهمد که روزگاری چون منی عاشقت بوده دوستت داشته است .
تو به تنهایی من آمده ای تا دل به دریا بزنیم .
بگذار صمیمانه تو را دوست بدارم . به زیبایی نرمی پر قو روی آب آرام برکه ی قلب من
تو نیستی و در من نفس می کشی
نیستی و نبودنت آزار دهنده است . به مبارزه با خودم برخاسته ام . به مبارزه با منی که پر است از دلتنگی
دلتنگی اش از همه اتفاقها زیادتر شده و دارد از قلبش می زند بیرون . دارم مبارزه می کنم با خواستنت با نبودنت می خواهم خاطره ی تو را به یادها بسپارم به بادها
می خواهم از خودم رها باشم . می خواهم آنقدر دست نیافتنی باشی تا همیشه با تو باشم . روزگار بدی است . وقتی شوق هیچ تغییری نباشد . وقتی کلامت از دستت در برود و بعد نتوانی آن را بازگردانی .
ابراز عشق زیباست اما نپذیرفتن آن زیباتر . نپذیرفتنش پر است از آغوش . از نرمی نگاه . از دستهایی که خاطره ها را می سازند.
نگذار نبودنت آزارم دهد . نگذار عطر تنت را بادها با خودشان ببرند . بگذار فرصتها باقی بماند برای دلتنگی بعد از این نقطه چین ها
اخرين لحظه ي رفتن تو يادم نمي ره
اشكا دونه دونه رو گونه ي من نشسته بود
دلم از جور زمونه خسته بود
وقتي كه تو بوسه هاتو مي دادي
انگاري اتيش به قلبم مي زدي
نوبت من كه رسيد انگاري ديرت شده بود
عشق بي دليل من دست و پا گيرت شده بود
با نگاه تو به ساعت دل من شكست و ريخت
شيشه ي عمر منم تموم شدو هيشكي نديد
تو مي رفتي رو تن برگاي خيس
فكر مي كردم تو خيالت كسي نيست
عمريه چشم به درم منتظر نامه هاي سالي يه بار
من مي خوام ببينمت تو و خدا فقط يه بار
به خدا دلم ديگه جاي شكستن نداره
پيش قلب بي وفات نگاه من كم ميا ره
امان از خوش خيالي در به دري اوارگي
ديگه لعنت مي فرستم به تو لعنت زندگي
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشهاي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكههايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشههايی دندانه دندانه درآن ديده ميشد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكهاي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود ميگفتند كه چطور او ادعا ميكند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي ميكني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر ميرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نميكنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او دادهام، من بخشي از قلبم را جدا كردهام و به او بخشيدهام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكهي بخشيده شده قرار دادهام؛ اما چون اين دو عين هم نبودهاند گوشههايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيدهام اما آنها چيزی از قلبشان را به من ندادهاند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما يادآور عشقي هستند كه داشتهام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونههايش سرازير ميشد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشهاي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟
ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟ ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟ ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟ ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟ ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟ مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟ ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟ ميدونين ...؟؟؟ اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس... وقتي يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن همه چي با يک نگاه شروع ميشه اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ... محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه. حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي. مي بيني كار دل رو؟ شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ... از چيزي ميترسي ... صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟ راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه ! آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا وقتي باهاته همش سرش پائينه تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده ديگه از آن خودت نيستي بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ... فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي... خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ... هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ... وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ... ولي اون ... سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني ! دنيا رو سرت خراب ميشه همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو بهش مي گي من … من … من از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ... دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!... وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم! انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ... ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه... بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و... بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟ و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .
منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .
ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...
منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...
†??'§ : عشق تاریخ مصرف دارد, تاریخ مصرف عشق, ت م ع, اواره مرگ, بهنوش, دهرم, راک موزیک,
هر غروب در افق پدیدار میشوی
در دورترین فاصلهها
آنجا که آسمان و زمین به هم میرسند،
من نامت را فریاد میزنم
و آهسته میگویم: “دوستت دارم"
اما واژه هایم در هیاهو گم میشود
و صدایم به تو نمیرسد
نگاهت میکنم
میخواهم چشمانم به تو بگویند “دوستت دارم”
اما نگاهم در غبار گم میشود
و هرگز به تو نمیرسد...
کاش می دونستی چقدردلم بهانه ی تو رو میگیره هر روز
کاش می دونستی
چقدردلم هوای با تو بودن کرده
کاش می دونستی چقدردلم ازاین روزهای سرد
بی توبودن گرفته
کاش می دانستی چقدردلم برای ضرب اهنگ قدمهایت
گرمی نفسهایت، مهربانی صدایت تنگ شده
کاش می دانستی چقدردلواپس توام
کاش می دانستی چقدرتنهام ، چقدرخسته ام
وچقدربه حضورسبزت محتاجم
وهمیشه ازخودم می پرسم
این همه که من به توفکرمی کنم
توهم به من فکرمی کنی؟....
گاه می خواهم فرار کنم
از تو، از خودم
اما به کجا؟
هوا هم بوی تو را میدهد
یک، دو، سه...
نفس را در سینه حبس میکنم
چشمانم را میبندم
پلک هایم را محکم میفشارم
تصویر تو لحظه به لحظه پررنگتر میشود
بوی تو در سرم میپیچد
مست میشوم
دستانم را به زاویه نود از بدنم باز میکنم
میچرخم، میچرخم، میچرخم
بر مدار زمین برخلاف عقربههای ساعت
مست میشوم... گیج میخورم
انگار نفس را با تو یکجا بلعیدهام
یک، دو، سه...
آه میکشم
معلق میشود یادت...
و عطرت یکجا در هوا مست میشود
هوا سردست ...
من از عشق لبریزم
چنان گرمم ...
چنان با یاد تو در خویش سر گرمم ....
که رفت روزها و لحظه ها از خاطرم رفته ست!
هوا سردست اما من ...
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی می کند فصل بهاران یا زمستان است!
تو را هر شب درون خواب میبینم
تمام دسته های نرگس دی ماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی ...
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم ...
به خود آرام میگویم :دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بیا... من دسته های نرگس دی ماه را
در راه می چینم !!
حضورت همچون معمای حل ناشدنیست...
تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگیات شدم،
نمیخواهم به این زودی ها از دستت بدهم،
مرا تنها نگذار! کاش می شد قایق خسته جسمم در ساحل وجودت آرام گیرد..
و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را در بیراهههای بیقراری،
آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسدرها کنم..
و مجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش رو ببینیم.
کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم
مثل سایه، مثل رویا...
آیا طاقت میآورم این همه خاطره را رها کنم
و آیا تو می توانی با بیاحساس ترین احساسها رها شوی!؟
و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیم گذشت؟؟؟
عشق یعنی سایه بانم من تو را ،
عشق یعنی بشکنی قلب مرا ،
عشق یعنی می پرستم من تو را،
عشق یعنی آن نخستین حرفها ،
عشق یعنی در میان برفها ، ...
...عشق یعنی یاد آن روز نخست ،
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست ،
عشق یعنی تک درختی در کویر ،
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر،
عشق یعنی بگذری از هفت خان ،
عشق یعنی آرش و تیر و کمان ...
عشق یعنی بی پروا شدن سعی از قطره تا دریا شدن,
الهی! سرنوشت مرا خیر بنویس تقدیری مبارک تا هر چه را تو دیر می خواهی زودتر نخواهم و هر چه را تو زود می خواهی دیر نخواهم .
خدايا تو را غريب ديدم و غريبانه غريبت شدم ؛
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم ؛
تو را وفادار ديدم و هرجا که رفتم بازگشتم ؛
تو را گرم ديدم و در سردترين لحظه ها به سراغت آمدم ؛
تو مرا چه ديدي که وفادار ماندي ...؟؟
دلم برای تنهایی میسوزه چرا هیشکی اونو دوست نداره؟ مگه چه گناهی کرده که تنها شده؟ جرم تنهایی چیه ؟ که هیشکی اونو نمیخواد؟ دیشب تنهایی از اتاقم رد شد، دنبالش دویدم ولی رفته بود تنهای تنها نیمه شب اونو مرده کنار حوض خونه پیدا کردم از گریه چشاش قرمز بود براش گریه کردم آخه اون از تنهایی مرده بود تنهایی مُرد و من تنهاتر شدم....
شبی در عالم مستی نشستم گریه ها کردم
برای این دل خسته شبی تا صبح دعا کردم
دعا کردم که مهرت برود از دل
ولی اهسته میگفتم خدایا اشتباه کردم
دلتنـــگ کــه شــــــدی، پیـــش ِ مــــن بیـــا، کمـــی غصّــه هســـت ... بــــــــــــــــا هــــــــــــم مـــــــــی خـــــــــوریـــــــم . . . ! ! !
گاهی دلت میخواد همه ی بغض هات از نگاهت خونده بشن میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا یه جمله ای مثل : چیزی شده؟؟!! اونجاست که بغضت رو با یک لیوان سکوت سر میکشی و با یه لبخند سرد میگی : "نه! هیچی!!!"
وقتی دلگیری و تنها خواهم که جاودانه بنالم به دامنت بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی دوستدارم
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست ، عشق کدامست ، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم ، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن
از در نشد از پنجره، زوری خودت رو جا نکن
آدمکای شهر ما، بازیگرایی قابلن
وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا می ذارن
تو قتلگاه آرزو عاشق کشی زرنگیه
شیطونک مغزای ما دلداده دورنگیه
دلخوشی های الکی، وعده های دروغکی
عشقاشونم خلاصه شد، تو یک نگاه دزدکی
آدمکای شب زده، قلبا رو ویرون میکنن
دل ستاره ی منو، از زندگی خون میکنن
ستاره ها لحظه ها رو، با تنهایی رنگ میزنن
به بخت هر ستاره ای، آدمکا چنگ میزنن
عمری به عشق پر زدن قفس رو آسون میکنن
پشت سکوت پنجره چه بغضی بارون میکنن!
مردم سر تا پا کلک، رفیق جیب هم میشن
دروغه که تا آخرش، همدل و هم قسم میشن
رو دنده حسادتا زندگی رو میگذرونن
عادت دارن به بد دلی نمی تونن خوب بمونن
قصه روزگار اینه، به هیچ کسی وفا نکن
روی دلای آدما، هرگز حسابی وا نکن
بیا و یک لحظه با من باش ، تا برای یک عمر با هم بمانیم ...
بیا برای هم باشیم ، از هم بگوییم با عشق باشیم!
عشق که تعریف آن برای ما این قدر سخت است، تنها تجربه بشری است که واقعا ماندگار و حقیقی است.
عشق نیروی مخالف ترس است، اساس هر رابطه است، قلب خلاقیت است، و قدرت قدرت هاست.
عشق پیچیده ترین موضوع بین انسان هاست، منبع خوشبختی است، انرژی است که ما را به هم متصل می سازد و درون ما خانه می کند...
در نهایت عشق چیزی است که ما را به راستی میتوانیم هدیه کنیم.
در دنیای مبهم، رویایی و پوچی؛ عشق منیع حقیقت است.
بنابراین در مورد عشق خود نسبت به یکدیگر خسیس نباشیم و سال جدید را با عشق شروع کنیم....
از لحظهای که در یکی از اتاقهای بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه میدادند. زن میخواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ میزد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر میشود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهرهاش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد. همان صدای بلند و همان حرفهایی که تکرار میشد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد میگذشتم داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروختهام. برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد.
C†?êmê§ |