سُهـراب مـیگوید زیــرِ بــاران بـایَــد بـاهــَم خوابــیــد..
زیــرِ مَــهــتاب بــایــَد دَر آغـــوش کِـــشـید..
اَمـــا بَـــرای مـَـن جــورِ دیــگــَر اَسـت،
دُنــیــایــَم دَر آغـوش تـوست
دَر آغــوش تـو
زیـرِ بــاران مـی رَوَم ..
دَرآغـوشِ تــو
زیـرِ مَـهتــاب مـی خوابـَم
دَر آغـوش تـو
آرام مـی شَــوَم..نَــفَــس
مـی کـِشـَم وَ از نو زِنـده مـی شَـوَم
دَر آغـوش تـو
مـا یِـکـی مـی شـَویم...
دَر آغــوشـَت
†??'§ : آواره مرگ,
آسان است برایم!
اگر تو بخواهی...
اگر تو بخواهی خیابان ها را تا می کنم!
و در چمدانی می گذارم!
که صدای باران را...
کسی جز تو نشنود!!!
†??'§ : آواره مرگ , مشکی پوشان بهنوش16,
حصارِ تمام
فلسفه های بی منطقت را
زیر بارانِ عشق و احساس
پاک خواهم کرد
خواهم شست...
با چتر و بی چتر
فرقی نمیکند
فقط بیا.
†??'§ : آواره مرگ - مشکی پوشان,
زمانی که عاشق میشویم، دریچهای به معنویت باز میکنیم.
ابتدا به عشق تجربهای است که همهوی وجود آدمی، تحت تأثیر کامل آن شیفتگی قرار میگیرد؛ خوردن، خوابیدن، کار کردن، مطالعه کردن و حتی عبادت کدرن فرد مختل میشود. شاید همین درد شیرین باشد که آدمی را یای میٔهد تا چنین تجربهآی را قشنگترین و ماندنیترین تجربهٔ زندگی خود بداند.
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
??ادامه مطلب??
داستان دودوست
باهم
زندگی می کردند.همیشه باهم بودن.اسم یکی "من"واسم
دیگری"او"بود."اوهمیشه مواظب
"من"بود.تجربه"او"بیشتراز"من"وراه روازچاه تشخیص
میداد.همه چیز"من"رو"او"داده بودولی"من"هیچوقت از"او"تشکرنمی
کرد."من"همیشه غرمیزدومیگفت"او"مرافراموش کرده."او"هرچه
به"من"می داد"من"هیچ تشکری نمیکرد.بااینکه"او"هیچ
احتیاجی به تشکر"من"نداشت.
بارهاوبارها"من"قلب"او"راشکسته
بودولی "او"کینه ای به دل نداشتو"من"رامیبخشید
"من"میگفت
تمام بلاهایی که سرش میادتقصیر"او"ست.
"من"همیشه
نیمه خالی لیوان میدید.
آیاشمادوست
داشتیدجای "من"بودید؟
حالابیااین
دوحصاری که بین خودمان کشیده ایم رابرداریم.ودرست نگاه کنیم بدون هیچ حصاری!
وخودمون روجای
"من" بگذاریم وخداوندرابجای"او"
اگردوانسان
دربرابرهم قراربگیرن دربرابراین همه ناسپاسی دلسردمیشن وبه مرورزمان ازلطف خودشون کم میکنن تابه
صفربرسه ولی خدای مهربان مطلق وماناسپاس.
دوستان عزیز
بایداین جمله هاراباتمام وجوداحساس کردودرزندگی به کاربرد
خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد نخواست او به من خسته بی گمان برسد شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد خدا کند که .... نه نفرین نمی کنم نکند به او که عاشق او بوده ام زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
C†?êmê§ |