به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو
تو آمدی و عشق را دوباره پیدا کردم ، آن عشق بی معنا برایم بامعنا شد و همین شد که قلبم دوباره جان گرفت…
بمان و یاری کن مرا ، تا پایان این راه همراهی کن مرا، نگذار تنها بمانم ، نگذار در این راه بی همسفر باقی بمانم
بیا و در حق دلم عاشقی کن ، بیا و برای یک بار هم که شده عشق را آنطور که هست برایم معنی کن
بس که دلم دست این و آن افتاد کهنه شد ، عمری از احساسم گذشت و پیر شد ، دیگر نه طاقت دوباره شکستن را دارم ، نه حس دوباره ساختن را….
درک کن ، میترسم ، بس که دلم زیر پاهای بی محبت دیگران افتاد و له شد ، زندگی برایم یک داستان بدون عشق شد ….
تو آمدی و باز هم فکرم درگیر شد ، دلم به لرزه افتاد و لحظات با تو بودن نفسگیر شد
به خدا دیگر طاقت ندارم ، بس که شکسته ام دیگر جایی برای غمهای تازه ندارم ، بس که خسته ام ،نفسی برای فرار از خستگی ندارم
دل بسته ام به تو و نگاهی کن به من ،شک نکن به احساسات قلب من ….
دستانم بگیر و آرامم کن ، با قلب شکسته ام مدارا کن ، اینک که با توام ، اینک که دلم را به دریای دلت زدم و محو امواج توام ، مرا با دستهای خودت غرق نکن….
همیشه باش که بی تو عذاب میکشم ، امروز از ته دل با من باش،که بی تو همان تنها و دلشکسته دیروز میشوم
میخواهی بروی؟ خب برو… از انتظار مرا وحشتی نیست شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود برو… برای چه ایستاده ایی؟ به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟ برو.. تردید نکن نفس های آخر است نترس برو… احساسم اگر نمیرد ..بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست برو… یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود پس راحت برو مسافری در راه انتظارت را میکشد طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد برو… فقط برو…..
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟ از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک، از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟ از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟ ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد. از چه بنویسم؟ شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم، شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید، که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی… ((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
مجبور به زیستن هستم.
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
امّا هیهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی…
از من بریدی و از این آشیان پریدی…
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم… ))
خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم
آدم تو زندگيش فقط يه بار عاشق ميشه اگه حتي به دو بار كشيد، اون عشق نيست آدم وقتي عاشق شد، حتي يه لحظه هم عشقش رو نميذاره و بره اگه اين كارو كرد، اون عشق نيست آدم وقتي عاشق شد، چشمش خود به خود روي همه بسته ميشه اگه نشد، اون عشق نيست آدم وقتي عاشق شد، فقط صلاح و خوبيه عشقش رو ميخواد اگه غير از اين بود، اون عشق نيست آدم وقتي عاشق شد، يه لحظه نميتونه غم عشقش رو ببينه و آروم بگيره اگه غير از اين شد، اون عشق نيست
تو آرومی
تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم
که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه
ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي
روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم
در قصه اي قديمي حکايت مي کنند که وقتي روزي روزگاري در سرزميني دور ,مردم گناهان بسيار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبيهي سخت بر آنها مقرر فرمايد .
تنبيهي سخت تر از آتش و سيل و زلزله و قحطي و بيماري , تنبيهي که نسل ها را سوزنده تر از آتش بسوزاند بي آنکه کسي ببيندش يا بر آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمه "دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنيده , نه گفته و نه احساس کرده باشند.
ابتدا همه چيز عادي و زندگي به روال هميشگي خود در گذر بود .اما بلا کم کم رخ نمود . زماني که مادري مي خواست عشقي بي غش تقديم فرزند کند ,هنگامي که دو دلداده مي خواستند کلام آخر را بگويند و خود را يکباره به ديگري واگذارند , آنگاه که انسان ها ,دو همسايه , دو برادر , دو دوست در سينه چيزي گرم و صادقانه احساس مي کردند و مي خواستند که آن را نثار ديگري کنند زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامي که پاسخگوي همه آن اين نيازها بود , از دهان کسي بيرون نمي آمد و تشنگي ها سيراب نمي شد. و بعد...
کم کم سينه ها سرد شد , روابط گسست و ملال و بي تفاوتي جايگير شد . ديگر کسي حرفي براي گفتن به ديگري نداشت.آدم ها در خود فسردند و در تنهايي بي وقفه از خود پرسيدند : چه شد که ما به اينجا رسيديم , کدام نعمت از ميان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را بريد . خداوند دلش بر اين قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات " دوستت دارم " را به ذهن و قلب آنها باز گرداند ...
خدا را شکر که ما هنوز ميتوانيم به يکديگر بگوييم : " دوستت دارم " !
روزگار همواره ما را از جایی به جایی دیگر می برد و سرنوشت ما را از محیطی به محیط دیگر. در مسیر خویش جز لغزنده ای نمی بینیم و جز بانگی هولناک نمی شنویم.
زیبایی بهر ما بر کرسی مجد خود آشکار می شود و ما به آن نزدیک می شویم و به نام شوق دامنش را آلوده می سازیم و تاج پاکیزگی را از سرش بر می داریم.
عشق فرو پوشیده از آرامش بر ما می گذرد اما از او می ترسیم و در غارهای ظلمت پبهان می شویم و یا در پی او می رویم و به نام او مرتکب بدیها می شویم.
فرزانگان یوغی سنگین بر دوش او می گذارند در حالیکه آن لطیف تر از نفسهای گلها و رقیق تر از نسیم های لبنان است.
حکمت در خم خیابان ها می ایستد و در انظار همگان ما را ندا می دهد و ما آن را دروغ می پنداریم و پیروانش را خوار می شماریم.
آزادگی ما را بر سفره خویش دعوت می کند تا از می نابش لذت ببریم و ما می رویم و آنرا بر می چینیم و آن سفره صحنه ابتذال و جولانگاه خواری ما می شود.
طبیعت به سوی ما دست دوستی دراز می کند و از ما می خواهد که از زیباییش بهره بریم اما ما از آرامشش می ترسیم و به شهر پناه می آوریم و در آنجا همچون گله ای که گرگی را ببیند انبوهی گرد هم می آییم.
حقیقت با فرمان پذیری و در حالیکه لبخندی کودکانه بر لب دارد همچون محبوبی که بر گونه هایمان بوسه می زند به سراغ ما می آید اما ما درهای عواطفمان را بر روی او می بندیم و چون مجرمی پلید از او روی می گردانیم.
قلب انسان از ما مدد می جوید و روح ما را به فریاد می خواند ولی ما خود را گنگ تر از سنگ میا بیم و نمی شنویم و در نمی یابیم و اگر کسی فریاد دل و ندای روحش را بشنود می گوییم که او دیوانه است و از او دور باید بود.
زمانه چنین می گذرد و ما در غفلتیم و روزگار به ما دست دوستی می د هد و ما از آن ترسان. به خاک نزدیک می شویم و به خداوند وابسته ایم و بر خوان زندگی می کنیم و گرسنگی از نیروی ما تغذیه می شود. زندگی چه زیباست در نزد ما! و چه دوریم از زندگی!
C†?êmê§ |