چقدر به من دور نزدیکی!
فقط چند ساعت نفس هایم با تو از یک سقف به آسمان نمی رود.
فقط چند ساعت دوری؟
تا حالا یک دل سیر تو را نگاه نکردم!
فقط نگاه نکردم؟
مشکی ، قهوه ای ، عسلی ، سبز
گاهی روشن با دریچه ای باز
گاهی تیره با دریچه ای بسته
با محافظی سیاه و قوی و سنگین
با خطوطی درهم و پر از واهمه
من دلتنگ دیدن چشمان توام
از فاصله ی خیلی نزدیک
چرا نگاه نمی کنم؟
چرا نگاهم نمی کنی؟
به یادش:
(من اینجا از نوازش نیز چون سیلی ترسانم)
چشمان زیبایی داشت.مهربانی و معرفتش تا ثریا بود و در نهایت به قولش عمل نمود و همراه همیشگی شد... چند وقتی است الوان چشمانش زیر ابروان پر پشت و سیاهش که همیشه در هم است گم شده و با هر حرفی واکنشی تند از او سر می زند.خنده ها و لبخند دل نشینش که نوید آرامش می دهد همچون صید مروارید شده و مهرش در سایه افکارش محو و معرفتش... روزها بی برکت و تکراری ، توهین امری عادی ، احترام واژه ای نا مفهوم ، همه چیز وظیفه و هر اشتباهی در انجام وظیفه ، گناهی است کبیره ... مسائل و مشکلات شغلی بر همه چیز و همه کس سایه افکنده و ...
کلاس چهارم ابتدایی درسی در کتاب اجتماعی بود که اگر تعاون و همکاری نباشد و همه چیز بر عهده مادر خانواده باشد به مرور زمان او فرسوده شده و مریض می شود.من می دانستم در خانه ما شرایط این گونه است و با نگرانی منتظر آن روز بودم. بیست سال طول کشید تا نگرانیم به واقعیت تبدیل شد و آن روز آمد. فکر نمی کنم در کتاب نگار چنین درسی باشد و نمی دانم من در چند سالگی از پا خواهم افتاد.
خداوندا ! سلامتی ، نشاط ، آرامش ، امید ، صبر و تحمل ... را به همه و به من بده .
مادرم گفت:
جوانی سن خطرناکی است
و چشمان مرا بست
من جوانیم را به دخترم می دهم
تا به جای خودش
و من
جوانی کند
امیدوارم نگار سیراب احساسات زنانه باشد اما دختر احساسی نباشد...
آمد اما در نگاهش
آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را
مستی رویا نبود
مست و بی پروا نبود
لب همان لب بود؛ اما
بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود؛ اما
مست و بی پروا نبود
نقش عشق و آرزو
از چهردل شسته بود
نقش شیدایی در آن
آیینه سیما نبود
مست و بی پروا نبود
لب همان لب بود ؛اما
بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود؛ اما
مست و بی پروا نبود
بر لب لرزان من
فریاد دل خاموش بود
گر چه آن تنها امید جان من
تنها نبود
لب همان لب بود ؛اما
بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود؛ اما
مست و بی پروا نبود
آمد؛ آمد؛ آمد
آمد اما در نگاهش
آن نوازش ها نبود
چشم خوابه آلوده اش را
مستی رویا نبود
مست و بی پروا نبود
مست و بی پروا نبود
پا به پای تو می آیم در این جاده زندگی.
یک لحظه نیز از تو دور نمی شوم .
می آیم با همین پاهای خسته ، و دلی عاشق تر از گذشته .
تقدیمش میکنم به کسی که عاشقانه دوستش دارم
و خواهم داشت
...............
برای تو نامه ای می نویسم...
دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد!
نزدیک باشی و اما دور...دور...دور!
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند...
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها
برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین
چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!
خون بهای این دل های شکسته را
چه کسی می دهد؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.
می دانی،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند
و کسی که باید،آن ها را نخواند!
قرار نیست این را هم بخوانی...
قرار نیست بیقراری ام را بفهمی!
قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد
و
چند واژه را پنهان کرد...
قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت
و
عشق چه درد بزرگی است...
قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم!
و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد...
اما برایت این نامه را می نویسم
برای روزی که تو هم دلتنگ باشی!
دلتنگ کسی که دوستش داری...
برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی
و
هزار قاصدک را بوسیده باشی!
برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی
و با بغضی سنگین در انتظارش
نشسته باشی!
برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری
از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را
بوییده باشی !
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است؟
آن روز چقدر از هم دور شده باشیم؟
پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره
برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟
هنوز زود است...
برای تو که از حال دلم غافلی زود است..
نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم...
نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند!
و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود!
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم...
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم...
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند
دیگر از تو خبری نمی گیرم
شاید نشانی ام را گم کرده ای...
گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند
مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند!
کوچه ها را که نگو...
بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود...
تکان دستی،سلامی...
خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد!
هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم...
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد...
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند
و
به بوسه هایی که میان دود...گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند...
اما من ...هیچ وقت نرسیدم !
هیچ وقت...تمام زندگی ام فاصله بود...
این نامه باشد برای روزی که
یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد...
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو،
از مسافری که عمری عاشقت بود ...
†??'§ : آواره مرگ, وب سایت رسمی آواره مرگ, بهنوش , دهرم, عکس عاشقونه, مشکی پوشان آواره مرگ, بازهم بی کسی رو چاره کردیم, مشکی پوشان آواره مرگ , مشکی پوشان , مشکی, سیاه, مشکی پوش , مشکی , مشکی , دنیای بی کسی,
دیگه واقعا رسیدیم به عید رسیدیم به تعطیلات رسیدیم به استراحت چقدر وقت خوبی برای خودسازی چقدر وقت خوبی برای بازسازی چقدر وقت برای تفکر تفکری برتر از عبادت به خالق به هستی به عشق تفکر به مفید بودن به تلاش به محبت وای که چقدر کار داریم و وقت کم است
زندگی هیچ نبود،
و به آسانی یک گریه گذشت.
کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
تا که در رویاها
همه دار و ندارش،
قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
همه را بی منت، به عروسک بخشد
غافل از آینده.
***
زندگی فلسفه ای بیش نبود
که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
و محبت، افسوس.
من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
و تو آن عصیانگر،
که نماد همه خوبان شده بود!!
و سخن از غم یاران می گفت
واپسین لحظه دیدار عجیب
خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
و سخن از رفتن،
سخن از بی مهری!!
تو که خود می گفتی
خسته از هرچه نصیحت شده ای.
***
حیف از بازی ایام،
دریغ از تکرار
†??'§ : آواره مرگ, وب سایت رسمی آواره مرگ, بهنوش , دهرم, عکس عاشقونه, مشکی پوشان آواره مرگ, بازهم بی کسی رو چاره کردیم , دنیای بی کسی,
دلت را بِتِکـــــــــــآن
غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...
دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ...
باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند ...
کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟
حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...
خـانه تـکانی دلـت مبـارک
†??'§ : آواره مرگ, وب سایت رسمی آواره مرگ, بهنوش , دهرم, عکس عاشقونه, مشکی پوشان آواره مرگ, بازهم بی کسی رو چاره کردیم , دنیای بی کسی ,
نمیــــــــــــشه زنـــــــــــــده بمونم اگه دستــــــــــــاتــــو نگیـــــــــــــرم
که بــــــــــمونم تکو تنــــــــــــها
دیـــــــــگه طاقتم تمومه هــــــــی نکن امروزو فـــــــردا
میــــــــــدونم حـــــــــــق با نــــــــــگاته
پیـــــــــــــــش چشمــــــــــــــ تو حقــــــــــــیرم
وقتهــــا خـــــداحافـــــظ یعنـــــــی :
" نــــذار برم "
یعنـــــــی بــرم گــــردون
سفــــت بغلـــــم کـــن
ســـــرمو بچـــــسبـــون به سینــــه ت و
بگــــــو :
"خدافــــظ و زهــــر مـــار!!!!!!!
بیخــــــود کــــردی میگی خدافـــــظ
مگـــــه میـــذارم بــــری؟!!
مــــــگه الکیــــــــه!!!!"
چــــــــرا نمیـــــفهمـــــن نمیخــــــــوای بری؟!!!
C†?êmê§ |