آدمی پرنده نيست
تا به هر کران که پرکشد، برای او وطن شود
سرنوشتِ برگ دارد آدمی
برگ، وقتی از بلندای شاخهاش جدا شود
پايمال عابران کوچهها شود..
همیشه بر این عقیده راسخ خواهم ماند که
این عشق است که زندگی را شور ونشاط می بخشد.اینکه بدانی کسی دوستت دارد تا مرز جنون
و تو بدانی که برایش مهمی.این دومی مهمتره.
چون خیلی از عشقها در مرحله ی اثبات به معشوق
متوقف می شه و بهش گفته می شه عسق یک طرفه.
عشق یک طرفه مثل یک پرونده ی متروکه و ناکام در بایگانی عنکبوت بسته ی ذهنت خاک می خوره و آرام آرام می پوسه.
باید به معشوق اثبات کرد که عشق چقدر برات مهمه و حاضری براش سالهای سال وقت و عمر صرف کنی.
ما انسانها نمی دانیم که تحمل این زندگی در دوری از معشوق فقط با آب دادن به گل عشق هست که امکان پذیره. باید به این گلدان آب داد و رسید تا ریشه بزند و در تاروپودت ریشه بدواند تا معشوق شکوفه زدن این عشق را در وجودت به تماشا بنشیند
گاهی هم هست که بعضی هنوز در کاشتن این دانه در گلدان متوقف شده اند.
نه گیاهی جوانه زده و نه ریشه ای شکل گرفته
چطور می توان تا شکوفاشدن گل عشق صبر کرد و صبر کرد؟
چهارشنبه هم رسید
بی حضور عاشق تو چه عجیبه گریه کردن تو که نیستی تا ببینی دل أسمون شکسته جاده تا صبح قیامت منو این باهای خسته باعبور هرستاره .....! میرسه آخرش دوباره میزنم از اول! عاشق قدیمیای شادمهرم! این روزا حالم.... نمیدونم چم شده!!؟!! فقط میدونم داغونم! هیچ موضوع خاصی نیست که اذیتم کنه! وضعیت درساهم که خوبه! اما نمیدونم چرا اینطوری میشم! بیچاره زهرا که چقد دیشت بخاطر من اذیت شد!اونم مونده بود چیکارکنه!؟ فقط واستاده بودوبمن نگاه میکرد! نگرانیش بدجور اذیتم میکرد!
همان عصر پاييزی
تا نگاهت کردم،
دانستم
که تا آخرين روز زندگيم
چشم در چشم تو خواهم داشت
همان طور که دانستم هيچوقت
هيچوقت
دست به دست من نخواهی سپرد
هم نفس که بماند...
و از آن روز بازی ما شروع شد
بازی سکوت
بازی نگاه
بازی لبخند تو
بازی اشک من..
زمينی که رويش راه می رفتی را
می پرستيدم
و می دانستی...
همه می دانستند...
و تو چه ساده هم بازی ام شدی
چه ساده پر و بال دادی به روياهای من
روزها گذشت
به پايان قصه می رسيديم کم کم
و تو چه ساده فراموشم کردی
و هيچ نمی دانی که من
چنان دوستت داشته ام
که بعد از تو
همه دوست داشتن هايم بدلی اند...
ا حالا شده عاشق بشين؟؟؟
ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟
ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟
ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟
ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟
ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟
مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟
ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟
ميدونين ...؟؟؟
اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...
وقتي
يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي
طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن
همه چي با يک نگاه شروع ميشه
اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...
محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.
حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.
مي بيني كار دل رو؟
شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و
جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...
از چيزي ميترسي ...
صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه
به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟
راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده
طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه
وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن
گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !
آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا
وقتي باهاته همش سرش پائينه
تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده
ديگه از آن خودت نيستي
بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت
سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...
فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...
خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...
هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...
وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...
ولي اون ...
سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه
اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !
دنيا رو سرت خراب ميشه
همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو
بهش مي گي من … من … من
از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه
ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه
يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد
دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه
دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...
دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد
بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...
وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!
انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...
ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...
بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...
بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني
آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني
تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟
و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني
دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...
صبر می کنم
اگر که آمدی
و ایستگاه قافیه خیالم را
به خیسی چترت
پناه دادی که چه بهتر
اما
اگر نقطه ی پایانی را بر کرسی
بی دفترانه ام گذاشتم
راهی ندارد برای بازگشت بی سطر تو
چون نه قطاری مانده
نه دفتری
و نه بارانی برای بارش
و نه بازگشت به خانه بی سقف و بی خاطره
C†?êmê§ |