پنج و نیم صبح است. تاریک. پشت میز نشستهام، با موهایم ور میروم تا چشمهایم به تاریکی عادت کنند
صدای دو کلاغ میآید که غمگینانه و بیرمق قار میکشند. عجیب است که بیدارند.حتمن یکیشان مرده و بالای لاشهاش دارند مویه میکنند
چشمهایم که به تاریکی عادت کند شاید نالههای کلاغها را هم بنویسم. باید از خیلی چیزها بنویسم
جای دکمهها را حفظم، تاریکِ تاریک هم باشد میتوانم تایپ کنم، ولی بد نیست کمی چشمهایم به تاریکی عادت کند. بعدش که شروع بکنم، توی تاریکی و سکوت پنج و نیم صبح فقط صدای ماشین تحریرم میآید و پکهایی که گاهبهگاه بین سکوت دکمهها میگیرم و باز صدای تق تق دکمهها و گاهی یک دنگ که یعنی به آخر خط رسیدهام
خیلی وقتها میشود با یک خرررت برگشت به اول خط. اما بعضی وقتها دوست دارم همان آخر خط بمانم
توی تاریکی، قوز کرده و انگشتهایم همانطور بیحرکت روی دکمهها. حتمن سیگار هم ,بیآنکه حتا نگاهش کنم, توی زیرسیگاری دود میکند و خاکستر میشود
حالا گیرم وسط جملهای باشم یا کلمهای. مهم نیست. ساعت اگر پنج و نیم صبح باشد و سکوت و تاریکی همه چیز را بلعیده باشد، دیگر فقط بعضی چیزها مهم هستند
اینکه کیف پولت خالی و تا آخر برج یک هفته مانده باشد و ته بطرت فقط کمی عرق، آن وقت آخر برجها، آخر بطرها، آخر خطها مهم میشوند. کسی که به آخر خط رسیده باشد میداند در آخر خط، قوزی و بیسیگار، ساکت ماندن یعنی چی. اینکه چشمهایت هرگز به تاریکی عادت نکند یعنی چی. اینکه تنهایی توی تاریکی با دو کلاغ گریه کنی یعنی چی
†??'§ : فرشاد , xlove, ایکس لاو, اواره مرگ , بهنوش, جواد 13, وب سایت رسمی جواد 13, باز هم بی کسی رو چاره کردیم, دهرم نیوز,
تلخْ میگُذرد!
این روز ها را میگویَم!
که قَرار استْ از تو
که آرامِ جانِ لحظه هایم بودی
برای دِلم یک انسانِ معمولی بسازم!
خندیدیم
و
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم...
و من غافلگیر شدم
و سومین روز چطور؟
و چند روز پیش را چطور؟
که با یک چتر اضافه آمدی
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم.
صبح ساعتو گذاشته بودم که حامدمو از خاب بیدار کنم اونروز صبح نوبت من بود که واسه نماز بیدار کنم پاشدم بیدارش کردم و بعد خابیدم من دیر از خاب پاشدم شنبه امتحان داشتم و مثلا قرار بود که 5 شنبه جمعه بخونم ولی نمی تونستم هر سری که کتابه رو باز می کردم نمی تونستم تمرکز کنم و اعصابم بهم می ریخت و می بستم میزاشتم کنار جوری که اونروز تا شب فقط تونستم 2 ساعت درس بخونم اونم الکی از این کار حامدم حرصم می گرفت که می دونست من امتحان دارم می دونست اینطوری که باشیم نمی تونم درس بخونم ولی انگار نه انگار اون روز هم تا شب دوباره خبری از هیچکدوممون نبود شب دوباره آخر شب که حامدم می خاست بخابه اس داد:تکرار همون اس دیشب و همون اس تکراری دیشبو فرستاد سلام ..خانم مهربون خوبی؟!!چ میکنی؟چ خبر؟ کی میخابی؟ ولی من تکرار دیشبو نکردم روز قرار گذاشته بودم که اگه حامدم اس داد دیگه چیزی نگم و درست شیم چون دیگه نمی خاستم باهم اینطوری بمونیم اس دادم:سلام آقا حامد مهربون مرسی هستیم تو خوبی؟درس و فیلم سلامتی تو چ میکنی؟چیکارا کردی؟چ خبرا؟معلوم نیس میخای بخابی؟ حامدم:مرسی هیچی من دارم می خابم شب بخیر خوب بخابی جواب اون همه سوالو اینطوری داده بود و با این حال و دوباره گرفته شدم دوباره خورد تو حالم حامد چطوری می تونه با من اینطوری رفتار کنه دوباره ناراحت شدم هیچی نگفتم فقط یه میس براش انداختم و بعدشم با خودم قرار گذاشتم که تا وقتی که حامد می خاد اینطوری باشه منم همینطوری می مونم دیگه تلاشی نمی کنم واسه اینکه خوب شیم صبح جمعه 15 ام نوبت حامدم بود که برا نماز بیدار کنه و بیدار کرد پاشدم نماز خوندم بعد گرفتم خابیدم شب هم دیر خابیده بودم تا 2 سر کتاب بودم ولی انگار نه انگار که در س میخونم و تو هپروت بودم ساعت 10 اینا بود پاشدم باز از حامدم دیگه خبری نبود رفتم نشستم سر کتاب که بخونم ولی نمی تونستم یه خورده خوندم ساعت 1 اینا بود که حامدم اس داد:سلام ...یه سوال دارم کی میخای این بازیتو تموم کنی؟ انگار من بازی شروع کرده بودم که بخام تموم کنم عصبانی بودم و ناراحت من:سلام هروقت که تو بازیتو تموم کنی حامدم نیم ساعت بعد اینا: من شروع کردم؟بگو چ جوری شروع کردم؟ من:آره اولش از سرکار بود ک با حرفات ناراحتم کردی بعدشم شبش بود که ادامه دادی بعدشم دیشب بود که دوباره ادامه دادی و تا کشید به امروز حامدم:حامدم:پس من شروع کردم آره؟!خیلی جالبه خیلی خیلی جالبه باشه پس اگه با منه و من شروعش کردم و من باید تمومش کنم این بازی تا آخر عمرم ادامه داره حامد حامد حامد تو میدونی با این حرفت چقدر من ناراحت شدم؟ میخاستی بگی برات مهم نیستم میخاستی بگی چی؟ چرا باید کاری که خودت شروع کردی و رو به گردن نگیری؟چرا؟دیگه اون لحظه برا منم دیگه هیچ مهم نبود تو ذهنم گفتم دیگه مهم نیست اگه اینجا میخاد تموم شه اشکال نداره بزا تموم شه حتما قسمت اینطوری بوده حامد که حالت غدی و خودخاهیشو تو این شرایطم ول نمی کنه دیگه من چی کنم ادعا می کنه منو خوب می شناسه اونوقت موقع حرف زدن باهام تا ته دلمو می سوزونه من:من شروع کردم؟من چ جوری شروع کردم؟ آره جالبه همیشه اشتباهات اورم من باید به گردن بگیرم همیشه باید من کوتاه بیام چون حامد زبان تهدیدش خیلی بلنده با تهدیداش دوست داشتناشو ثابت میکنه و با عوض در اوردنش آدمارو ادب میکنه و اونطوری که میخادشون میکنه باشه آقا حامد باشه همیشه حق با توه میخاستم بگم که باشه تا آخر عمرت که هیچی تا قیامت ادامه بده دیگه برام مهم نیست ولی بازم دلم نیومد من نمی تونستم مثل حامد غد بازی در بیارم من هنوز حامدمو دوس داشتم و برام مهم بود وادامه رو اومدم تو نت و به حامدمم گفتم که بیاد و اومد حرفیدیم و حرفیدیم آخرش حامدم چی گفت؟ عصبانی شدم در رفت عجباااااااااااااااا نمیدونه با این در رفتنه چقدر اذیت شدم و غصه خوردم حرفش از دلم نمی رفت کلی حرفیدیم و یه خورده بهتر شدم دیگه خوب شدیم یکی دو روز بعدش شبش من خیلی احساس دلشوره و استرس داشتم از اون روزی که باهم بیرون بودیم و آقاهه داشت خفتمون میکرد همش اضطراب و استرس دارم به حامدم گفتم گفت میخای بحرفیم منم گفتم آره شب درازیده بودم وباهم چت میکردیم با این امید اومدم نت که آروم شم و حالم بهتر شه ولی کاملا برعکس شد و آقا حامدمم تپل زد تو حالم گفت بغلم آرامش نداره بهله اینو خودش گفت بعدم هی پیچوند البته قسمت آرامشو جایی میدونه که خودش بخل میکنه دیگه هیچی نگفتمم به رومم نیاوردم بهشم گفته بودم که بخلم کنه بخلم نکرد قبلنا حامدم خودش میگفت که میای تو بخل حامدت یا بیام بخلت کنم واینا حالا منم که میگم بخل نمیکنه این یکی از تغییراته نسبت به قبل اون شب من با حال معمولی با یه کمی اضطراب رفتم نت با حال افتضاح اومدم بیرون که خابم نمی برد و انقدر با خودم درگیر بودم تا خابم برد دیگه از اون شب به این ور از حامدم نخاستم که بخلم کنه و بخابم غصه شو یکی دو روز که خوردم حل شدم و دیگه کلا اکی شدم و حتی به رومم نیاوردم ولی از یادم نمیره...
وقت هایی است که نمی دانی چه بگویی وقت هایی است که حتی از خود درونت هم کم می آوری وقت هایی که میخواهی چیزی بگویی میخواهی خلاف جهت شوی اما... نیروی عظیمی تو را چنان در جریان موافق غرق می کند که... که خودت هم باورت نمیشود این تویی که حالا موافق شده ای... موافق سرنوشت... موافق تمام روزهای سخت سرنوشت... در این وقت ها دیگر خودم را نمی شناسم! گویا این نقاب نامرئی را کسی دیگر بدون اینکه بدانم روی چهره ام جاگذاری کرده و اینقدر کارش خوب بوده که هنوز هم متوجه نشدم و هی نقاب هی نقاب هی نقاب روی نقاب می زنم و نمیدانم چرا چیزی در آن اعماق مال من نیست... صاحب آن نقاب را می شناسم... این سرنوشت بدنوشت...
حرف هایم برایت ته کشیده... واقعا نمیدانم این منم که دیگر حرفی ندارم ؟! یا این تویی که گوش هایت از حرف های من پر شده و دیگر نمی شنوی!؟ گاهی دلم میخواهد بیایم در گوشی چند کلمه حرف حساب بزنم و بروم و دیگر برنگردم.... ولی نمی دانم چرا تو با بقیه فرق داری! هربار که زد به سرم از دست کارهای به ظاهر ناعادلانه ات به ده ثانیه هم نکشید که پشیمان شدم و نیامده و در گوشی حرف ناحساب نزده دو دستی چسبیدمت...که نروی حتی همین الان که دو خط اول را نوشتم پشیمان شدم! ولی می نویسم تا فراموش کنم این دو خط را! و اینکه یادم نرود با کسی حرف می زنم که مثل هیچ کس نیست،در عین حالی که هست! که یادم نرود که تو هنوزهم خدایی...و من هیچ...
کنارم نیستی تا بهم امنیت بدی
کنارم نیستی تا با دیدنت آروم بشم
کنارم نیستی تا سرمو بذارم رو شونت
کنارم نیستی تا محکم بغلت کنم و اونقدر فشارت بدم که احساس امنیت کنم
نیستی...
یادته... می گفتی واسه اینکه همیشه کنارم باشی حتی حاضری نوکری خونمونو بکنی!!!
اصلا غمگین نیستم حالم خوب خوبه اصلا هم دلم نگرفته فقط ...
میتونی بفهمی چمه؟!... احساس ناامنی می کنم دلم میخواد به یکی تکیه کنم دلم میخواد
پشتم به یکی گرم باشه ... یه حامی یه پشتیبان یه محرم یه همراه یه همدل یه ...
چیزی که تو برام نبودی... و همیشه دلم می خواست باشی و از هیچکس دیگه توقع نداشتم
هیچکس رو نمی تونم بپذیرم حس میکنم همه دروغ میگن و من فقط دروغ تو رو باور کردم
اما قشنگه... این یگانه بودن عشق واسم قشنگه... عین یگانه بودن خدا...
تا زمانی که دلم سوی خدا پر نکشد
تا زمانی که اجل خط و نشانم نکشد
دارمت دوست به قدری که خدا می داند
راز این قصه فقط باد صبا می داند...
C†?êmê§ |