نازنینم وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم
میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟
مثه حس یه قناری که توی قفس می میره
مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره
مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره
مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره
مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره
باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره
مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد
باباهه قول بده اما..نتونه واسش بگیره
مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی
مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه
مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه
بغض و گریه لباتو به هم می دوزه
مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره
مثه وقتی بگی اما … بت بگن اما نداره
نازنینم وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم
میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟
مثه حس یه قناری که توی قفس می میره
مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره
مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره
مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره
مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره
باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره
مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد
باباهه قول بده اما..نتونه واسش بگیره
مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی
مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه
مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه
بغض و گریه لباتو به هم می دوزه
مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره
مثه وقتی بگی اما … بت بگن اما نداره
نازنینم وقتی که نیستی میدونی چه حسی دارم
میدونی از غم دوریت چه حس غریبی دارم؟
مثه حس یه قناری که توی قفس می میره
مثه اون نهال کاجی که تو گلدون جون می گیره
مثه اون ماهی کوچولو که توی تنگش اسیره
مثه اون پرنده ای که زیر بارون پر میگیره
مثه حس بچه ای که مامانش جلوش می میره
باباشم زودی میره یه زن دیگه میگیره
مثه حس بابایی که پسرش دوچرخه میخواد
باباهه قول بده اما..نتونه واسش بگیره
مثه وقتی که بخوای داد بزنی اما نتونی
مثه حس غنچه ای که باغبون اونو می چینه
مثه وقتی که دلت واسه یکی خیلی می سوزه
بغض و گریه لباتو به هم می دوزه
مثه وقتی آسمون ابری باشه اما نباره
مثه وقتی بگی اما … بت بگن اما نداره
گفت : می خوام یه یادگاری بنویسم تا همیشه برات بمونه ...
گفتم : کجا؟
گفت : رو قلبت ...
گفتم : می تونی؟
گفت : آره زیاد سخت نیست ...
گفتم : بنویس تا برای همیشه بمونه ...
یه خنجر برداشت ...
گفتم : این چیه؟
گفت : هیس...
ساکت شدم ...گفتم:بنویس دیگه چرا معطلی ؟
خنجر رو برداشت و با قسمت تیز اون نوشت :دوستت دارم دیوونه !!!
اون رفته خیلی وقته ... کجا ؟ نمی دونم .اما هنوز زخم خنجرش یادگاری رو قلبم مونده ...
تو لحن خنده هات احساس غم نبود
من عاشقت شدم دست خودم نبود
این خونه روشنه اما چراغی نیست
دنیام عوض شده این اتفاقی نیست
احساس من به تو مابین حرفام نیست
هرچی بهت میگم اونی که میخوام نیست
گفتم:خدایا دلم را ربودند، گفت:پیش از من؟؟؟
گفتم:خدایا چقدر دوری، گفت:تو یا من؟؟؟؟؟
گفتم:خدایا تنها ترینم، گفت:پس من؟؟؟؟؟
گفتم:خدایا کمک خواستم، گفت:از غیر من؟؟؟
گفتم:خدایا دوستت دارم، گفت:بیش از من؟؟
گفتم:خدایا چقدر من، گفت:چون من تو هستم و تو من
دارم از غصه می میرم
خدا کاری بکون این بار
......
که دستای ظریفش رو
تو دستام حس کنم یک بار
......
خدا کاری بکون این بار
خدای مهربون من
......
زبونم بند اومد، ای وای
کجا رفت هم زبون من
......
خدا کاری بکون مردم
خدا اونم دلش تنگه
......
اگه میگه مهم نیستم
با حسش داره می جنگ
......
اگه میگه تو فکرم نیست
می خواد بیشتر پیشش باشم
......
درست اون ولم کرده
ولی بازم خاطر خواشم
......
خدا کاری بکون اون رفت
ازت می خوام که برگرده
......
این بار قدرشو می دونم
اگر چه اون ولم کرده
......
خدا بگو که برگرده
......
خدا کاری بکون زود باش
خدا اون دیگه تنها نیست
......
خدا بهش بگو مردم
چرا عین خیالش نیست
......
خدای مهربون من
دلت میاد که تنها شم
......
بره عشقم تکو تنها
تا کی دلواپسش باشم
......
خدا کاری بکون زود باش
خدا صبرم همین قدر بود
......
بگو حرفاشو بخشیدم
بگو اصلاً نفهمیدم
......
بگو تقصیر من بوده
بگو حق داره می دونم
......
بگو به فکر جبرانم
بگو قدرشو می دونم
......
خجالت می کشم از اون
بگو چیزی نگه اومد
......
خدا پا درمیونی کن
شاید از من خوشش اومد
روزی زن وشوهری سوار بر موتور سیکلت در شهر در حال عبور بودند.انها به شدت عاشق هم بودند...
زن:کمی یواش تر برو..
مرد:اینجوری بیشتر حال میده
زن:من میترسم
مرد:یه شرط داره
زن:چه شرطی ؟
مرد:بگی دوستم داری
زن:خوب دوستت دارم/حالا میشه یواش تر بری
مرد:نه یه شر ط دیگه هم داره.اگه منو محکم بگیری وکلاه کاسکت منو بذاری سرت.چون باهاش نمیتونم راحت برونم
زن:باشه قبوله
....
فردای ان روز در روزنامه ها این طور نوشتند
برخورد یک موتور سیکلت با یک ساختمان حادثه افرین شد.در این حادثه تنها یک نفر زنده ماند...
مرد از خالی شدن ترمز موتور اگاهی داشت وبدون اطلاع به همسرش با یک ترفند کلاه را بر سر او گذاشت وبرای اخرین بار کلمه دوستت دارم را از زبان او شنید ..
می روم اما بدان یک سنگ خارا هم خواهد شکست ...
آنچنان که تار و پود قلب من هم از هم گسست...
می روم با زخم های مانده از یک سال سرد...
آن همه برفی که آمد و آشیانه ام را شکست ...
می روم اما نگویی بی وفا بود و نماند...
از هجوم سایه ها دیگر نگاهم خسته شد...
راستی:
یادت نماند از گناه چشم تو
تاول غربت به روی باغ احساسم نشست ...
طرح ویرانم کردنم اما عجیب و ساده است ...
روی جلد خاطراتم دست طوفان بسته است...
عاشقت بودم یادت هست؟؟؟
گفتم دوستت دارم ،گفتی که تو کوچیکی واسه دوست داشتن ...
رفتم تا بزرگ شم ، اما اونقدر بزرگ شدم که
یادم رفت عاشقت هستم !!!!
چه عاشقانه نوشت دکتر شریعتی :
که من تو را دوست دارم
و تو دیگری را
و دیگری دیگری را
و در این میان همه تنهاییم .....
کم طاقتی عادت آن روزهایت بود این روزها برای گرفتن خبری از من عجب صبور شده ای . . . پ.ن:چقدر دلم میخواد برم یه جایی که دریا داشته باشه و برم تویه آب و انقدر بمونم تویه آب که همه اون حرفها و غم و غصه هایی که تموم وجودمو گرفته رو بشوره و با خودش ببره.......ای کاش میشد...........حیف!
يك روز آموزگار از دانش آموزاني كه در كلاس بودند پرسيد:آيا مي توانيد راهي غير تكراري براي بيان عشق،بيان كنيد؟برخي از دانش آموزان گفتند با "بخشيدن "عشقشان را معنا مي كنند.برخي "دادن گل و هديه" و "حرف هاي دلنشين"را راه بيان عشق عنوان كردند.شماري ديگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي "را راه بيان عشق مي دانند.
در آن بين پسري برخاست و پيش از اينكه شيوه ي دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند،داستان كوتاهي تعريف كرد:يك روز زن و شوهر جواني كه هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند.آنان وقتي به بالاي تپه رسيدند در جا ميخكوب شدند.
يك قلاده ببر بزرگ،جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترين حركتي نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زيست شناس فرياد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اينجا رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوي پرسيد:آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگيش چه فرياد مي زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد:نه!آخرين حرف مرد اين بود كه"عزيزم،تو بهترين مونسم بودي .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود."
قطره هاي بلورين اشك،صورت راوي را خيس كرده بود كه ادامه داد :همه ي زيست شناسان مي دانند ببر فقط به كسي حمله مي كند كه حركتي انجام مي دهد يا فرار مي كند .پدر من در آن لحظه ي وحشتناك ،با فداكردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.اين صادقانه ترين و بي رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود.
جانان من از غم نگو!ازعشق سخن بگو...من تازه نفس را از هوای عشق بی بهره نساز!!!جانان من دلت را بامن همراه کن!!در این هوای آزاد...هرکس به دنبال عشق خود جولان میدهد....من نیز از جان ودل برای تو می نویسم و افسار این گفته هارا به دست تو می سپارم!!!جانان من بس است دیگر...سخنان کهنه دلم را آزار می دهند!تو فردا را از نگاه من می توانی با هزاران برق امیدجانانه به تصویربکشی!!!!!!!!من چشمانم را با آب پاکی شسته ام..آب کشیده ام!!!تو نیز غم نگاهت را با همین چشمه ی نور آب بکش.... چشمان تو نباید چرکین باشد!!!دریای نگاه تو زیباتراز آن است که خویش می پنداری!!!مگذار دریای نگاهت اسیرغم وهوس شود....جانان من مرا انگونه که تو را باور دارم بنگار.....و تصویر مرا بر خاطرت هر روز پررنگتر....رنگ بزن........................
C†?êmê§ |