می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست
می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست
می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند
از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است
راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو
تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست
طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود
روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست
تمام روز هایی که سرگرمیت بودم......
زندگیم بودی....
گفت با من می ماند اما نگفت تا کی؟
گفت که دوستم دارد اما نگفت چقدر؟
گفت که خیلی براش عزیزم اما نگفت چرا؟
گفت که برای عشقم جان می دهد اما نگفت چگونه؟
گفت که برای همیشه عاشقم می ماند اما نگفته بود که معنای عشق چیست؟
او می گفت و من نیز تنها به چشمانش نگاه می کردم شاید
این سکوت بهترین راه بود.
می گفت که بعد از تو زندگی را نمی خواهم و هیچگاه فراموشت نخواهم کرد.
مدتی گذشت احساس کردم فراموش شده ام و دیگر در قلبش جایی ندارم.
چند قطره اشک چند روزی دلتنگی و گهگاهی دلی نا امید و خسته از زندگی
سهم من از این جدایی بود.
گفت من میروم زیرا عشقی در این زمانه نیست و این ها همه یک قصه و افسانه
است اما نگفت که روزی روزگاری گفته بود با من می ماند و مرا خیلی دوست دارد.
گفت من می روم چون بین من و تو فاصله است که ما را هر لحظه از هم دور
می کند اما نگفت که روزی به من گفته بود که برایش عزیزم و حتی برای عشقم
جان می دهد.
هر چه گفته بود تنها یک ادعا بود یا شاید حرفایی که از ته دل نبود.
و این بود رسم عشق لعنت به قلب ساده ام بی خیال سر نوشت این دل ساده ام
با عشق نمی سازد بس که عشق با احساس دروغیش او را به بازی گرفته
دیگر عشق را باور ندارد.
نمی گویم فراموشت می کنم کسی که سالها قلبم را به بازی گرفت و رفت
را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
هیچ گاه کسی که قلب بی طاقت و عاشقم را شکست و لحظه های زندگی ام
را پر از غم وغصه کرد را فراموش نمی کنم.
خوبی های تو همه را از یاد می برم و مطمئن باش این دلی که آن را شکستی
و رفتی هیچ گاه نامهربانی هایت را فراموش نخواهد کرد
چشمانت را باز کن.....
تو را قسم به لحظه لحظه های دلتنگی من چشم باز کن...نگاهم کن...
شاید من را ببینی....
نمی دانم چرا"حتی وقتی خیره نگاهم می کنی باز من را در قاب زیبای
چشمانت گم می کنی چرا من را نمی بینی؟.......
مگر جز این است که دل به دل راه دارد؟دل من از غصه ی تو پیر شدم مهربان
پس چرا دلت هوای دلم نمی کند ؟.......
به من بگو چرا سراغی از من نمی گیری؟....
گفته بودم نباشی زنده نخواهم بود.....س چرا نفس می کشم؟
چرا هنوز درون سینه ام می تپد قلبی که هزار بار بعد از رفتنت
مرد؟....نه این صدای قلب نیست...این صدا"صدای تکه تکه شدن
غرور و احساسات من است که هر ثانیه بر سینه ام می کوبد......این
صدا صدای پای توست که هر
لحظه بر دلم پا می گذاری و زیر و رویش می کنی.....
باورت شد دیدی دل نازک من طاقت دوریت رو نداشت دیدی چه زود
پیرم کردی دیدی چه زود آرزو هایم را پرپر کردی؟.....
مگه قیمت داشتن تو چقدر بود که نتوانستم داشته باشمت؟......
بیشتر از ثانیه هایی که پر از بغض و دلتنگی است؟بیشتر از لحظه لحظه
فنا شدن در تنهایی است؟بیشتر از خواب و ارامشی است که بعد از رفتنت
به یغما رفته؟بیشتر از سوی چشمانی است که هر لحظه راه را می یابد که
شاید بر گردی؟........
من حاظرم هنوز هم برای تو نداشته هایم را قربانی کنم تو فقط بگو که روزی
خواهی آمد.....کاش میدانستی بعد از تو چه به روزگارم آمد......
کاش می دانستی هنوز هم هرگاه دو لبخند"دو نگاه مهربان"دو دست
گره خورده به هم"دو مجنون که پا به
پای هم راه می روند را می نگرم فقط تویی که در ذهن پریشانم مجسم
می شوی....تویی که هیچ وقت برای من نبودی.....
تو می دانستی اگه بروی دیگه به پا نمی خیزم....اما رفتی....رفتی
و حسرت بودنت با من"اینکه هرگز من و تو ما نمی شویم برای همیشه
بر دلم داغی گذاشت که با مرحم هیچ عاشقی التیام نمی یابد.....
راضی ام به رضای تو.....نمی خواهم با من بودن آزارت دهد.....برو......
فقط لطفی کن"منی را که مدتهاست از من ستاندی را به من باز گردان....
باید زندگی کنم.....
می ترسم با این حال نتوانم طاقت بیاورم و از تو و قولی که داده بودم شرمنده
شوم قولی که خود با خودم بستم......اینکه همیشه وفا دارت بمانم
حتی اگه هیچ وقت از آن من نباشی..
حال و روز خوشی ندارم ، این روزها حس خوبی ندارم قلبم از احساسم شاکیست ، جان خودت بی خیال ،حوصله حرفهایت را ندارم حرفی نزن که بدجور دلم از تو گرفته ، دیگر بس است هر چه تا به حال اشک از چشمانم ریخته شاید تو لایق اشکهایم نیستی ، چشمانم از اشکهایم شاکیست ، تو برایم مثل قبل نیستی آن عطر مهر و محبتهایت که فضای قلبم عاشقانه میکرد را دیگر حس نمیکنم ، وقتی دستهایم را میگیری آن گرمای همیشگی را احساس نمیکنم نگو احساست به من همچو گذشته است که باور نمیکنم، نگو دوستم داری که درک نمیکنم حال و روز خوشی ندارم ، سر به سر دلم نگذار که طاقت بی محبتی هایت را ندارم قلبم از احساست دلخور است ، دلم گرفته و ابراز محبتهای آن قلب به ظاهر عاشقت بیهوده است بهانه هایت تکراریست ، دیگر قلب شکسته ام ساده و دیوانه نیست ، گرچه هنوز هم خیلی دوستت دارم اما دیگر جای تو در کنارم خالی نیست جای تو را غم آمده و پر کرده ، احساسم به عشقت شک کرده ، بودنت مرا آزار میدهد ، حرفهایت اشکم را در می آورد ، نیا در بستر عشق ، نیا که بیمارم ، طبیبی نیست و من به درد نبودنت دچارم اینکه هستی اما تنها مال من نیستی ، اینکه در کنارمی اما به عشق نفسهایم با من همنفس نیستی ، اینکه اینجایی و دلت با من نیست ! به درد نبودنت دچارم …. اگر باشی عذاب میکشم ، اگر نباشی تمام دردهای این دنیا را میکشم ، وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب میدهد ، فکری به حالم کن که عشقت دارد کار دستم میدهد حال و روز خوشی ندارم ، جان خودت بی خیال که دیگر حوصله بهانه هایت را ندارم…
آب مي خواهم، سرابم مي دهند عشق مي ورزم عذابم مي دهند خود نمي دانم کجا رفتم به خواب از چه بيدارم نکردي؟ آفتاب!!!! خنجري بر قلب بيمارم زدند بي گناهي بودم و دارم زدند دشنه اي نامرد بر پشتم نشست از غم نامردميش پشتم شکست سنگ را بستند و سگ آزاد شد يک شبه بيداد آمد داد شد عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام عشق اگر اينست مرتد مي شوم خوب اگر اينست من بد مي شوم بس کن اي دل نابساماني بس است کافرم! ديگر مسلماني بس است در ميان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ي مردم شدم بعد ازاين با بي کسي خو مي کنم هر چه در دل داشتم رو مي کنم نيستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست بت پرستم،بت پرستي کار ماست چشم مستي تحفه ي بازار ماست درد مي بارد چو لب تر مي کنم طالعم شوم است باور مي کنم من که با دريا تلاطم کرده ام راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟ قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن! من نمي گويم که خاموشم مکن من نمي گويم فراموشم مکن من نمي گويم که با من يار باش من نمي گويم مرا غم خوار باش من نمي گويم،دگر گفتن بس است گفتن اما هيچ نشنفتن بس است روزگارت باد شيرين! شاد باش دست کم يک شب تو هم فرهاد باش آه! در شهر شما ياري نبود قصه هايم را خريداري نبود!!! واي! رسم شهرتان بيداد بود شهرتان از خون ما آباد بود از درو ديوارتان خون مي چکد خون من،فرهاد،مجنون مي چکد خسته ام از قصه هاي شوم تان خسته از همدردي مسموم تان اينهمه خنجر دل کس خون نشد اين همه ليلي،کسي مجنون نشد آسمان خالي شد از فريادتان بيستون در حسرت فرهادتان کوه کندن گر نباشد پيشه ام بويي از فرهاد دارد تيشه ام عشق از من دورو پايم لنگ بود قيمتش بسيار و دستم تنگ بود گر نرفتم هر دو پايم خسته بود تيشه گر افتاد دستم بسته بود هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه! هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه! هيچ کس اشکي براي ما نريخت هر که با ما بود از ما مي گريخت چند روزي هست حالم ديدنيست حال من از اين و آن پرسيدنيست گاه بر روي زمين زل مي زنم گاه بر حافظ تفاءل مي زنم حافظ ديوانه فالم را گرفت يک غزل آمد که حالم را گرفت: " ما زياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم"
نه اسمش عشق است٬نه علاقه٬نه حتی عادت٬
حماقت محض است دلتنگ کسی باشی که
دلش با تو نیست
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من مانده ام مهجور از اوبیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش نا خوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
آشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم می رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار من هم کار از آنم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل
شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یککبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
یک:
دست هایم را دور کمرش حلقه کرده ام و سرم را تکیه داده ام به شانه اش . باد سرد تند میدود توی شلوار جین پرپرویم. قندیل میبیندم آیا تا پارک وی؟
کلاه بافتنی ام را که کج گذاشته ام روی کله ی کوچکم دارد یواش یواش از سرم وا میافتد.
میدان مادر را جا میگذاریم و بلوار میرداماد را مثل باد میرویم سمت ولیعصر و از آنجا پارک وی و از آن جا ... باقیش را؟ یادم نیست ... کی بود ؟ چی بود ؟ یادم نمیآید ...
میگوید تو میدونستی اون یارو که اسمشو الن یادم نیس باید بیاد از من ... از من ... الو صدامو داری بچه؟؟
داد میزنم که آرهههه بگو!
میگوید آهان . گوشت با من باشه پدسسسگ چیو میبینی اونور خیابون ؟
میگویم کلامو باد داره میبره چقدر تند میری تو !
میگوید بذ ببره گور باباش میبرمت یه خوکشلشو واست میخرم. گیه نکنیا !
یک دستم را محکم میگیرم به کلاهم و یک دستم را میگیرم به کمرش . کمی پایین تر از شکمش.
میگویم خو؟؟؟
میگوید تو میدونستی اون یارو قرمانه که اسمشو الن یادم نیس باس بیاد موتور سواریو از من ... گوش میدی از من یاد بیگیره ؟
میگویم مالون ؟ اون که مرد کاوه !
میگوید نه بابا ! سی چه؟
میگویم دوست دخترش جوابش کرد . اونم تصمیم گرفت خودشو تو آخرین مسابقش بکشه . نزدیک خط پایان از مسیر منحرف شد و همه چی پت شد هوا ...
میگوید وا؟؟
میگویم نه بابا خالی بستم.
میگوید بچه جون اون مالون نبود . اون راجر دکاستر بود . حواست جمع من باشه حالا.
دو:
حالا اینکه کجای اینهمه تنهایی و دلتنگی و سکوت گم شده ام بماند. دیگر از دست تو هم همتی بر نمیآید .
چیزی که مسلم است آن است که ژرفنای حقیقت ِ آن دو دست خوب ، لابلای ذره ذره های تنم ، هنوز بوی منحوس مون بلان ِ مرد را میدهد و مرا به طاقت ِ تقدیر ِ همین نبودنش، تا فتح خوابهایم به رویای آمدنش، شاعر میکند شاعر ، شاعرتر و باز هم...
دست خودم نیست ، حالا اگر حتا خودم هم بخواهم ساده از اینهمه پریشانی سخن بگویم ، نمیتوانم. گویی حسی عجیب مرا میان این سطرها به لکنت ِ حادثه ای، مرثیه وار میخواند و من به هذیانی تب آلود ، از وقار رفتار ماه با شادمانی لبخند به قاب نشسته ات روی میز کنار تخت ، هزار سال باز میمانم...چرا ؟ ها؟ اصلن چرا ؟
دلت قنج میزند که رنج بردنم را به تعزیت این سطرها ببینی؟؟ تو دوست داری در لرز ِ سایه های سرد اتاق و این خانه که مال تو نیست و مال ماست ، مرا به ماهوت آغوشی گرم ، آنقدر سخت بفشاری که جهانی از رویا به مسلخ ِ این پریشانی ، از کالبدم بیرون تراود و اینهمه تغسیل رستگاری ناگزیرمان گردد؟
به من بگو . تاوان ِ چیست تکرار مطلق این درد ِ معلق که تحرک ِ اندوهم را به اصالت واژگانی غریب ، باز میآید هرشب؟
دیگر دلم بوسه های اثیری تو را نمیخواهد . دلم بوی خاک و عطر کاج و سپیده میخک های همیشگی را به خدا که نمیخواهد .
بیا مرا یک جور دیگر، اصلن یکطور خیلی ساده تر ازین حرفها ، تلفظ کن.
بخوان مرا اما به نام بی تا ترین دیوانه ی شهر . همان که باد بوی پیراهنش را بر مزار ِ خواب های تو الهام میدهد ...
تو رو دوس دارم ، مثل حس نجیب خاک غریب
تو رو دوس دارم ، مثل عطر شکوفه های سیب
تورو داس دارم عجیب ، تو رو دوس دارم زیاد
چطور پس دلت میاد؟ منو تنهام بذاری...
تو رو دوس دارم ، مثل لحظه ی خواب ستاره ها
تو رو دوس دارم ، مثل حس غروب دوباره ها
تورو داس دارم عجیب ، تو رو دوس دارم زیاد
نگو پس دلت میاد، منو تنهام بذاری...
توی آخرین وداع ، وقتی دورم از همه
چه صبورم ای خدا ، دیگه وقت رفتنه
تو رو میسپرم به خاک
تو رو میسپرم به عشق
برو با ستاره ها ...
تو رو دوس دارم ، مثل حس دوباره ی تولدت
تو رو دوس دارم ، مثل وقتی میگذری همیشه از خودت
تو رو دوس دارم مثل خواب خوب بچگی
بغلت می گیرمو می میرم به سادگی
تو رو دوس دارم ، مثل دلتنگیای وقت سفر
تو رو دوس دارم ، مثل حس لطیف وقت سحر
مثل کودکی تورو ، بغلت می گیرمو
این دل غریبمو با تو میسپرم به خاک
توی آخرین وداع ، وقتی دورم از همه
چه صبورم ای خدا ، دیگه وقت رفتنه
تو رو میسپرم به خاک
تو رو میسپرم به عشق
برو با ستاره ها ...
C†?êmê§ |