لحظــــــــه دیدار نزدیک است
بــــــــــــاز من دیوانه ام ، مستم
بــــــــــــاز می لرزد دلم ، دستم
بـــــــــــاز گویی در جان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های ! نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل .....
لحـــــــظه دیدار نزدیک است .. .. ..
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است .خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم . خسته شده ام خسته خسته .. خدایا تو با من باش !
مولانا
مولانا
هميشه بايد کسي باشد که معنی سه نقطههای انتهای جملههایت را بفهمد...
همیشه باید کسی باشد تا بغضهايت را قبل از لرزیدن چانهات بفهمد
باید کسی باشد که وقتی صدایت لرزید بفهمد که اگر سکوت کردی، بفهمد
کسی باشد که اگر بهانهگیر شدی بفهمد
کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتياج داري
بفهمد که درد داری.... که زندگی درد دارد... که دلگیری .
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است
بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران ...برایِ بوسیدنش... برایِ یك آغوشِ گرم تنگ شده است
همیشه باید کسی باشد
الان دو روزه که صدای دوستت دارم های عزیزم رو نشنیدم. چقدر دلم براش تتگ شده. صبح اس صبح بخیر رو بهم داد منم جوابش رو دادم.دیشب تا حدودای صبح بیدار بودم و خواب نرفتم. همش عزیزم جلو چشام بود. این پسر بد همه خواب و بیداری من شده. کاش بدونه. بهش اس دادم و گفتم که از ذهنم برو بیرون بزار بخوابم اونم گفت من بی گناهم . شما بگید اون کجا بی گناهه؟؟؟ اون دزده جدی دارم میگم وقتی که من حواسم نبوده اومده دل منو دزدیده و رفته بعد میگه بی گناهم . بهش گفتم باید مجازاتت کنم آقا دزده. فداش بشم. فدای چشماش بشم که زندگیمه. عزیزی خیلی دوستت دارم. از وقتی که از پیشم رفتی و ازت جدا شدم همش حس میکنم یه چیزی رو گم کردم. یه چیزی کم دارم. عزیزی گمشده من تویی. من فقط با تو کامل میشم. کاش پیشم بودی و سرم رو روشونه هات میزاشتم و تا میتونستم میگفتم دوستت دارم. اینقدر میگم تا تو ذهنت واسه همیشه باقی بمونه. میدونم تا چند دقیقه دیگه زندگیم میزنگه. خدا کنه زودتر بزنگه تا صداشو بشنوم و قلبم آروم بگیره.
قسمت اين بود که من با تو معاصر باشم
تا در اين قصه ی پر حادثه حاضر باشم
حکم پيشانی ام اين بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو يک عمر مسافر باشم
تو پری باشی و تا آنسوی دريا بروی
من به سودای تو يک مرغ مهاجر باشم
قسمت اين بود ، چرا از تو شکايت بکنم ؟!
يا در اين قصه به دنبال مقصر باشم ؟
شايد اينگونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم
شايد ابليس تو را شيطنت آموخت که من
در پس پرده ی ايمان به تو کافر باشم
دردم اين است که بايد پس از اين قسمتها
سالها منتظر قسمت آخر باشم !!
C†?êmê§ |