یک غروب سرد زمستانی
آتشی برپا کردم با سوزاندن برگ برگ دفتر خاطرات
...آتشی که با سوزاندن خاطرات برپا شد گر گرفت
!و با مشتی اسپند چهار سیب زمینی زغال شده خاکستر شد
....سبک شدم, سبکبار شدم
...به آتش نگاه کردم و به شعله هایش، با شعله هایش گرم شدم زمستان را از یاد بردم
!همینگونه پیش خواهم رفت تا بهار
...هرچند به گمانم بهار که شد ، دیگر خاطره ای نمانده باشد
از کجا معلوم !؟ شاید هم آخرش نوبت خودم شد, بالاخره من هم مشتی خاطره بیش نیستم
خاطره شده ام از همان روزگاری که تکه تکه خودم را جا گذاشتم در هزار ناکجاآباد
لعنتی,ناغافل خاک کردم وجودم را
*********************************
پی نوشت:آخرین بار که دیدمت کی بود؟ اصلا یادم نمی آید ! یادمان نمی آمد کی آخرین بار همدیگر را دیدیم
C†?êmê§ |